پرواز...

از پرنده ای خواند که در قفس بود
همین که بود، برای ما بس بود

از قفسی گفت که تنگ بود و تنها
استاد، بمانی تا ابد برای ما





حقش بود...

قسم به کفنو تلقینه قبل از مرگم
به شعر و سنگ قبرو حسی که میفهمم
به حجله و اعلامیه و سینه ی خرما
به شب اوله قبرو سوز و سرما
به مهر باطل بر شناسنامه ی پاره
به فاتحه های اجباری و چندباره
به جوان بود و ناکامه نقش بسته بر سنگم
به من که با سرمای خاک می جنگم
به روح پریشانم که شرمنده از خالقش بود
هرچه بر سرش آمد حقش بود

بیاد مصطفی...

جای خالیت ذره ذره روحم را میبرد
تو نیستی و غم، آهسته آهسته  مرا میخورد
تو رفتیو یادگارت سنگ قبرت شده
من ماندمو عمری، که از من غارت شده
من ماندمو اشکهای ریخته شده بر مزارت
تو  رفتی به .............خوش بحالت
تو رفتی و منو یاده خاکی که ریختم بر روی جسمت
تو رفتی و منو باز  بوسه بر اسمت
تو رفتی و من ماندمو اشکهای سرده مادرت
من ماندمو بغضه سنگینه برادرت
تو رفتیو ماماندیم با چشمهایی کبود
کاش انتهای قصه چنین چیزی نبود
تو رفتی ودیگر نمیبینم خودم را در چشمت
فحش و لعن و نفرین بر این قسمت





من خوده خوده دردم...!


من خودم گم شده ام
 اما
به دنبال تو میگردم

به شکل یک عاشق
 اما
من خوده خوده دردم

هرجا که باشم
یک  عاشق هستم

برای تو در این مرداب
مثل یک قایق هستم

به من اعتماد کن
اگر چه همبستر با مرگم

روی این درخت پیر
بخدا من آخرین برگم

بی واژه....

من، دلم دریاست اما

از توفان بیزارم


شاید بیای تو خوابم

چرا من بیدارم؟!


سر در گم از این بی خبری

به خدا دل دادم


واسه رسیدنت تو هرلحظه

سر به سجده میذارم




نگاه تازه

امشب خط شعرم

مقصد و راه تازه ای دارد

وقتی چشمم برای نگریستن

نگاه تازه ای دارد

فکرم در بطنش

حال و هوایی دارد

میان غریبه ها

از امشب آشنایی دارد

بی خبر آمد و در من آتش به پا کرد

همان لحظه که

زندگی مرا صدا کرد

کسی که با من

بی خبر عهد و پیمانی بسته

نفهمید اما

در دلم

 جای مخصوصی نشسته

به دنیا نه،

به زندگی امیدوارم کرد

من خواب بودم و او بیدارم کرد

بی خبر اوست

از حالو پریشانیه من

بعد خدا

زیرپایش به زمین میخورد پیشانیه من

نمی داند اما

میدانم در گیرش شدم

در این راه طوفانی دامنگیرش شدم

از وابستگی در من هیچ نشانه ای نبود

پناهم  درتنهایی

هیچ شانه ای نبود...

تا امشب

این تن هیچ آرزوئی نداشته بود

در گلدان برای کسی گلی نکاشته بود

ولی کنون که نگاهش در من جا مانده

بی رمق لبم نام او را خوانده

 آرزویم تنها او شده

در این برزخ

راه رسیدن به بهشتم او شده



یا حسین

در میانه ماسه ها

خیمه ای برپا شد

قتلگاه پسر شیر خدا

اینجا شد

دخت حیدر

در سوگ برادر خواهد نشست

وقتی چوب پرچمدار

بر زمین خورد و شکست

خون خدا

در غم تنهایی و غربت خواهر بی تاب شد

وقتی در زمین

رد مردان خدا نایاب شد

آسمان در عجب از

غفلته آن مردم پست

به فدای نامت یا حسین

هرچه در این عالم هست







ای کاش به دنیا نیامده بود

درختی تنها ،  دل خوش به پرندگانش بود

چراغی کم سو، دل خوش مرده های قبرستانش بود

 

مردی نا امید، که انتهای داستانش بود

دل خوش به هم سلولیه زندانش بود

 

سایه شب، چتری برای دردهایش بود

دود سیگار، یادگاری از ..... بود

 

محلول در مردابی به اسم زیستن بود

مثل چشمی بی اراده، محکوم به دیدن بود

 

باخته بود اما، بدنبال بردن بود

می خندیدو در انتظار مردن بود

 

رنگین کمان روز بارانی اش، قرصهای رنگی بود

تلخ بود اما نوستالژی قشنگی بود

 

یک جمله همیشه هک بود بروی دیوارش

"زندگی را باید کرد انکارش"

 

درونش جنگی بود بین آرزوهای سوخته

حرفهای نگفته و دهانی دوخته

 

حسرتی داشت ولی، با تلخی اش کنار آمده

که "ای کاش به دنیا نیامده بود"

 



روبان رنگی....

چند روبان رنگی، گل و یک ماشین

جریان رود غمگینی

 که سرازیر شده بسمت پایین

شب آرزو، شب خنده

شبی شاید بی تکرار

شب گریه، شب ترس،

شب زندگی ای بالاجبار

دست در دست هم، خنده و نگاه های شیرین

لحظه های سگی و یاد یک بغض دیرین

رقص و کیک و شادی 

چشم بستن بر غمها

سیگار و قرص و زخم 

بغض و تنهای تنها

بدرقه، تکان دادن دست، زندگی ای جدید

چشم های خیس، فکر های زخمی و ضربه های شدید

جوانه و شکوفه و باغچه ای رنگی

ریشه زیر تیشه و تابوتی سنگی...






چوپان

دختر ، با صدای زنانه ای در کنارش گفت:

نمی دانستم چوپانها هم می توانند کتاب بخوانند.

پسر پاسخ داد: چون از گوسفندها بیشتر می آموزند تا از کتابها



کیمیاگر-پائولو کوئلیو



کاپتان

کاپتان سکوت عرصه کشتی چیست؟

دریا سکون مرده مرداب است

کشتی به گل نشسته در این ساحل؟؟

یا اینکه موج صخره شکن خواب است؟




از رفیقان راه میپرسی؟!

حیف آنها که بالشان دادم شاخه شاخه پریده اند از من

از رفیقان راه می پرسی؟ پیشترها بریده اند از من

 

هرچه دادند زود پس دادم هر چه را خواستند رو کردند

عشق را در سخاوتم روزی، به پشیزی خریده اند از من

 

کرمهایی که در تن خشکم شادمان می خزند و می لولند

سالها پیش در بهاری سبز، ریشه هائی جویده اند از من

 

خشکی ام را بهانه می گیرند که رهایم کنند و در بروند

خودشان نیز خوب می دانند، رگ به رگ خون مکیده اند از من

 

هر کجا از نفس می افتادند باز سنگ صبورشان بودم

گریه هایی به من فروخته اند، خنده هائی خریده اند از من

 

محو کردند رد پایم را که ندانی کجا گرفتارم

بعد تا هر چه دورتر بشوند، سمت دیگر دویده اند از من

 

چشم ها جور دیگری هستند، حرف ها روی دیگری دارند

وای هرجا که پا گذاشته اند، قصه ای آفریده اند از من




روحت شاد

مشکوکم به زندگی

به آمدن ثانیه بعدی

به تو که رفتی و به من، 

با نگاه سردت می خندی

به تو که اسیر بودی

اسیر یک بازی بد

به تو که رفتی و

جای خالی تو می ماند تا ابد

نفرین به خوابی که تو را

در خود پیچیده بود

تو دست و پا میزدیو

کسی تو را ندیده بود

هرچند از چشم من

دور خواهی ماند

اما آنجا، تنها نخواهی ماند




این شعر تقدیم به مصطفی عزیز( پسر عمه ام)

که چند دقیقه پیش خبر فوتش رو شنیدم

مصطفی جان، یه روز میام پیشت.

دعا کن اونروز دور نباشه





خاک

عجب معرفتی دارد خاک!

هر روز، بارها زیر پایم له میشود

اما

بازهم، با آغوش باز مرا به خود میپذیرد! 




صفحه تلویزیون

زل میزنم به صفحه تلویزیــــــون

به کلمات قفــــل شده ی یک حزیون


و ساعتی که به حال من نــــــیش خند میزند
عروسکی که با میکروفون حـــــــرف را یک بند می زند

به خودم که آمــــــــدم برق نبود
صفحه تلویزیون در ســـــیاهی غرق بود

در شوکم از هر آنچه  که در من گذشت
یک اعلامــــیه میشود انتهای این سرگذشت

که جوان بود و ناکــــام، روحش شاد
3 7 40 بعد از این تــــوف به گورش باد

سنگ تمام

آدم هــا بـرای هــم سنگ تمــام مـی گذارنــد،

امــا نـه وقتــی کــه در میانشــان هســتی،

نــــــــه..،

آنجــا کــه در میــان خـاک خوابیــدی،

"سنـــگِ تمــام" را میگذارنـد و مــی رونــد...





بغض آهنگین

پلنگ روی پتو بغض کرده را دیدی؟

و اتصالیِ مهتابی ِ ... نفهمیدی؟

تو ابر بودی و بر آفتاب تابیدی

«که در تمام تنم... نم... نمی که باریدی

که شعله شعله مرا سوخت توی زیرزمین»

 

مدام حس کنم انگار لکنتی از تو...

نکیر و منکر ترسو، خجالتی از تو

قسم به گریه ی این شعر خط خطی از تو

«کسی نشسته در این مغز لعنتی از تو

که گریه میکند این شعر را عزیزترین»




روزی که بوی خون می داد....!

   





خنده های خواهرم لاله بود و پژمرد

اشکای برادرم سیل شد دنیا رو برد





تخت خواب....

حفظ نوعی هویت فردی ام


میان حرفهایی از مردم


مثا یک مرده تخـــــــــــــــــت خوابیدن


مثل یک تخت خواب، مردن


در تنم بمب ساعتی


میزد مشت خودرا به لحظه ی چندم






شعر مرگ

آتش بزن مرگ،

 ورقهای دفتر این زندگی را

تا کسی نخواند

 غمهای این تن لعنتی را

با دود همبستر شوم، بروم تا نیس شوم

در شعر مرگ،

 زیر باران خیس شوم!




برگهای درختی که روزی عشقم بود
سایبان سنگ قبرم خواهد بود



زندگی

زندگی!

بگذر از سر این سر سپرده

این سر سپرده

مدتهاست که

مرده!

همدرد تنهایی

با تنهایی همدرد شدم دوباره
به مرگ یک قدم نزدیک شدم دوباره
روزهای تکراری ام رو مرور می کنم من
اشک از درو دیوار زندونم میباره دوباره

با مغزی که خسته و جامونده ست
چشمی که دوخته بیهوده به جاده ست
به همین شعر قانع ام از دنیا
یکی شبیه من هست اما...پیاده ست

رفتند و من اینجا موندم
سهمم چند بیت شعر بود که خوندم
گم شدم بین واژه ها و لحظه ها
با ته سیگارم ، زندگیمو سوزوندم



بعد از این

شاید که بعد از این کسی باشم شبیه تو

یا مادرم پیراهنم را دوست خواهد داشت

با سنگ قبرم در سکوتش حرف خواهد زد

یا استخوان های تنم را دوست خواهد داشت



شب مسموم

خشم  این بیابان بی آب و علف و خسته

منی که در انتظار اتفاقی  نشسته

مغزی که سهمش از دادن رد است

و مرگی که پشت من ایستاده

نگو که این زندگی یه خواب است

نفس کشیدنی  منی که توی قاب است

زندگی جنون و شعر و  شرم و شکست است

و قرصی  که جوابی به من  نداده

ای سگ سیاه

ای سگ سیاه

تو فقط نگهبان خاطره هایی !

اینجا دیگر

دهکده ای در کار نیست

که بیگانه ای

به آن نزدیک شود

بیهوده پارس نکن

من از سر اتفاق از اینجا می گذرم !




در این روزگار
برای دیدن لبخندی باید به گورستان رفت
باید مرد تا خندید
جمجمه ها تا ابد لبخند می زنند...




باید از خواب ها پیاده شوم

زندگی، ایستگاه مشکوکی ست

همه ی شب، مچاله زیر پتو

هق ّ و هق ّ عروسکی کوکی ست...




کلاغ...!

اما دویست سال برایش اضافی است

تنها، بدون عشق، همان بیست کافی است

 

چون برگ های زرد دلش بیقرار شد

افتاد روی خاک و پس از آن بهار شد...

 

پایان زرد خاطره ها درد روزگار

این انتهای قصه ی یک عمر غار غار!!!

 

برگشتن کلاغ به خانه محال شد

یک خودکشی برای کلاغی که چال شد

 

از جنس برگ های درختان باغ بود

تنهاترین حقیقت دنیا کلاغ بود ...





پرنده خستگی....

کنار قهوه و سیگار ِ خود دراز کشید

پرنده خستگی زنده بودنش را داشت

 

نه میل ماندن و نه رفتن و نه مردن و نه...

که گوشه ی قفسش عکسی از زنش را داشت

 

که پشت اینهمه دیوار و پرده های ضخیم

هنوز دنیا شب های روشنش را داشت

 

که زل زده به قفس، شعر می نوشت هنوز

بدون قافیه هم، ترس ِ «رفتنش» را داشت




فرقی نمی کند....!

فرقی نمی کند که چرا زندگی کنی!

یا که کجای متن به بن بست خورده ای

سیگار، فلسفه، عرق، گریه و کتاب...

فرقی نمی کند!... تو به هر حال مرده ای



میترسم

می ترسم از آنچه در پس و پیشتر است

از زخم زبان که بدتر از نیشتر است

عشقی ست که زنده ام نگه می دارد

دردی ست که از طاقت من بیشتر است...



ممیز صفر

راه سازی برای ویرانه

جنگ یک مشت مست و دیوانه

خنده گرگهای در خانه

اشک تمساحهای در بیرون



من با درد خوشبختم...!

باید بخندم پیش تو

بغص صدایم را

بیرون بریزم مثل هرشب

قرص هایم را

باید ببخشی که بدم

کلی غلط دارم

با هرکه بودی ،باش

خیلی دوستت دارم

من را ببخش  امشب اگر

چشمم  سیاهی رفت

تا صبح پیشم باش

تا صبح که خواهی رفت

بگذار تا مویی بماند

از تو بر تختم

با هرکه بودی ، باش!

من با درد خوشبختم...



این روزهایم به تظاهـــــــر می گذرد…
تظاهر به بی تفاوتـــی
به بی خیالــــــــی
به شـــادی
به اینکه مهم نیســــت ـ!!!
اما چه سخت می کاهد از جانم این نمایش...!!!



پادشاه

حتی اگر روزی شاهزاده ام را

 پیدا کنم،

باز هم پدرم پادشاهم خواهد بود





برای شادی روحم" صلوات"...، لازم نیست

من فاتحه ام خوانده شده





اون روبه رو داره

پرواز میکنه

میبینمش هنوز، از پشت پنجره

هی دست تکون میدم

هی داد میزنم

اون سنگدل ولی

هم کوره هم کره





با چشم های بسته

تا ته جهان سفریدن

با گونه های خیس

از شیطنتت خندیدن

از تو به توبه ی کسی که بوی کفن میداد

جهان لیلی بود و جنسیتش رو نفهمیدم




و حرف....،

آخر من را نوشت با ماژیک

به سر در یک خانه مقوایی

که کسی نمی گوید مرگ مرا تبریک

ولی...

گریه گرد زنی که

نکرد مرا در تبسم خود شریک

صدای خیس پیانو در امتداد مرگ

صدای بوق و سکوت و ادامه موزیک




نسل ما.....

ما نسل بوسه های خیابانی هستیم ،
نسل خوابیدن با اس ام اس ،
نسل درد و دل با غریبه های مجازی ،
نسل غیرت روی خواهر ، روشنفکری روی دختر همسایه ،

نسل لایک و پوک از روی قرض ،
نسل کادو های یواشکی ،
نسل خونه خالی و دعوت شام ،
نسل پول ماهانه ی وی پی ان ،

نسل صف و دعوا ،
نسل تف ، وسط پیاده رو ،
نسل هل ، توی مترو ،
نسل مانتو های تنگ ،
نسل " شینیون " زیر روسری ،

نسل شرت " play boy " هنگام سجده ،
نسل کارگران پیر مو رنگ کرده برای جوانی و پیشنهاد کار ،
نسل شارژهای اینترنی ،
نسل " copy , paste " ،
نسل عکسای لختی در ساحل دوبی ،

نسل جمله های کوروش و دکتر ،
نسل فتوشاپ ،
نسل دفاع از فاحشه ها ،
نسل ترس از رقص نور ماشین پلیس ،
نسل سوخته ، نسل من ، نسل تو !!


هر روز پاییزه........

از دوستی پر من

از دوست دلخور من

آجر به آجر من

من پشت دیوارم

.

.

.لعنت به این دیدار

لعنت به این دیوار

لعنت به این آوار

من زیر آوارم





مگذار

مگذار که یاد مارا

طعم تلخ این حقیقت ببرد

این حقیقت است که

از دل برود

هرآنکه از دیده رود


هستند مردمانی که
 خویشاوندان آنها از گرسنگی میمیرند
ولی در عزایش
گوسفندها سر میبرند


روزگار

۶ سالمه ... با اینکه سرما خوردم اما اومدم تو کوچه ... چند روزی میشه که مامان خونه نیست ... چشاش خیلی قشنگه ... روشنه ... ولی هیچوقت منو تو بازی راه نمی ده
 ... ۱۷ سالمه ... مامان واسه همیشه ما رو ترک کرد ... یعنی بابا رو ترک کرد ... لیلا بازم قهر کرده ... جدیدا خیلی بی رحم شده ... هرچی دلش می خواد میگه
... ... ۲۴ سالمه ... صدای موزیک همسایه داره دیوونم می کنه ... به سلامتی لیلا خانوم عروس شده ... دوست داشتم ببینمش ... هی ...
 ۳۱ سالمه ... بابا به رحمت ایزدی شتافت ... شوهر لیلا می خواست خونه رو بخره ... دو برابر قیمت ... ولی واسه اینکه حرصش در بیاد ندادم ...
 ۴۶ سالمه ... خونه ... کله پزی ... اداره ... چلوکبابی ... اداره ... خونه ... حتی جمعه ها !
۵۲ سالمه ... پسر لیلا کارمند منه ... پدرسگ فتوکپی باباشه ...
 ۶۱ سالمه ... یه بارون ساده بهونه خوبی بود که هیچکس سر خاک من نباشه ... به جز یه نفر ... عینک دودیش نمی ذاره چشای روشنشو ببینم ...


تکرار.........

تا فرصت هنوز هم هست
برگرد به خودت برگرد

نو شو که این تکرار

از تو تورو دورت کرد

بسه اگه تا امروز تکرار تورو داد بر باد

فردا رو بساز از نو

دیروز رو ببر از یاد



 

آزادی

ازادی فقط لخت گشتن در خیابان نیست...


ازادی راحتی گشت و گذار با دوست دختر و پسر نیست


ازادی یعنی تو کافری اما به دین من احترام میگذاری...


ازادی یعنی یکی تو خیابون با حجاب بود تو تمسخرش نمیکنی!


ازادی یعنی تو پیکتو پر میکنی و من نمازم و سر وقت می خونم...





شب آخر

رو بگیر ازم دیوونه من حضور لخت مرگم

زیر رگبار تنم نمون که رو تنت تگرگم

مث شعریم که هیچکس

اونو از بر نمیدونه

یه پرنده ام که تو خوابم

جلد بومی نمیمونه

دست کم اینحوری شاید

شب یه درد مستمر نیست

شاید اینطور تو بفهمی

که حضورم بی خطر نیست

رو بگیر نگاه نکن اشکای سردو

رد بشو نخواه تو هم اینهمه دردو

کور چراغی تو کویرم

قطره آبی تو سرابم

رو بگیر نگاه نکن........

رد بشو نخواه ...........




شب آخر








بیایید پارسی وار *زنها* را پاس بدارید ..
این بار اگر زن زیبارویی را دیدید ..
هوس را زنده به گور کنید ..
و خدا را شکر کنید برای خلق این زیبایی ..
زیر باران اگر دختری را سوار کردید ..
جای شماره به او امنیت بدهید ..
او را به مقصد مورد نظرش برسانید ..
نه به مقصد مورد نظرتان ..
هنگام ورود به هر مکانی ..
... با لبخند بگویید: اول شما ..
در تاکسی خودتان را به در بچسبانید نه به او ..بگذارید زن ایرانی وقتی مرد ایرانی را در کوچه خلوت می بیند ..
احساس امنیت کند نه ترس ..
بیاییدفارغ از جنسیت .. کمی مرد باشید !! 

 

 

وقتی ....!

وقتی خواستن ها بوی شهوت می دهند،

وقتی بودن ها طعم نیاز دارند

وقتی تنهایی ها بی هیچ یادی از یار

با هر کسی پر می شوند

وقتی نگاه ها ،

هرزه به هر سو روانه می شوند

وقتی غریزه ،

احساس را پوشش می دهد،

وقتی انسان بودن

آرزویی دست نیافتنی می شود

نه ، دیگر نمی خواهمت !

نه تو را و نه هیچ کس دیگری را.