از پرنده ای خواند که در قفس بود
همین که بود، برای ما بس بود
از قفسی گفت که تنگ بود و تنها
استاد، بمانی تا ابد برای ما
من، دلم دریاست اما
از توفان بیزارم
شاید بیای تو خوابم
چرا من بیدارم؟!
سر در گم از این بی خبری
به خدا دل دادم
واسه رسیدنت تو هرلحظه
سر به سجده میذارم
امشب خط شعرم
مقصد و راه تازه ای دارد
وقتی چشمم برای نگریستن
نگاه تازه ای دارد
فکرم در بطنش
حال و هوایی دارد
میان غریبه ها
از امشب آشنایی دارد
بی خبر آمد و در من آتش به پا کرد
همان لحظه که
زندگی مرا صدا کرد
کسی که با من
بی خبر عهد و پیمانی بسته
نفهمید اما
در دلم
جای مخصوصی نشسته
به دنیا نه،
به زندگی امیدوارم کرد
من خواب بودم و او بیدارم کرد
بی خبر اوست
از حالو پریشانیه من
بعد خدا
زیرپایش به زمین میخورد پیشانیه من
نمی داند اما
میدانم در گیرش شدم
در این راه طوفانی دامنگیرش شدم
از وابستگی در من هیچ نشانه ای نبود
پناهم درتنهایی
هیچ شانه ای نبود...
تا امشب
این تن هیچ آرزوئی نداشته بود
در گلدان برای کسی گلی نکاشته بود
ولی کنون که نگاهش در من جا مانده
بی رمق لبم نام او را خوانده
آرزویم تنها او شده
در این برزخ
راه رسیدن به بهشتم او شده
در میانه ماسه ها
خیمه ای برپا شد
قتلگاه پسر شیر خدا
اینجا شد
دخت حیدر
در سوگ برادر خواهد نشست
وقتی چوب پرچمدار
بر زمین خورد و شکست
خون خدا
در غم تنهایی و غربت خواهر بی تاب شد
وقتی در زمین
رد مردان خدا نایاب شد
آسمان در عجب از
غفلته آن مردم پست
به فدای نامت یا حسین
هرچه در این عالم هست
درختی تنها ، دل خوش به پرندگانش بود
چراغی کم سو، دل خوش مرده های قبرستانش بود
مردی نا امید، که انتهای داستانش بود
دل خوش به هم سلولیه زندانش بود
سایه شب، چتری برای دردهایش بود
دود سیگار، یادگاری از ..... بود
محلول در مردابی به اسم زیستن بود
مثل چشمی بی اراده، محکوم به دیدن بود
باخته بود اما، بدنبال بردن بود
می خندیدو در انتظار مردن بود
رنگین کمان روز بارانی اش، قرصهای رنگی بود
تلخ بود اما نوستالژی قشنگی بود
یک جمله همیشه هک بود بروی دیوارش
"زندگی را باید کرد انکارش"
درونش جنگی بود بین آرزوهای سوخته
حرفهای نگفته و دهانی دوخته
حسرتی داشت ولی، با تلخی اش کنار آمده
که "ای کاش به دنیا نیامده بود"
چند روبان رنگی، گل و یک ماشین
جریان رود غمگینی
که سرازیر شده بسمت پایین
شب آرزو، شب خنده
شبی شاید بی تکرار
شب گریه، شب ترس،
شب زندگی ای بالاجبار
دست در دست هم، خنده و نگاه های شیرین
لحظه های سگی و یاد یک بغض دیرین
رقص و کیک و شادی
چشم بستن بر غمها
سیگار و قرص و زخم
بغض و تنهای تنها
بدرقه، تکان دادن دست، زندگی ای جدید
چشم های خیس، فکر های زخمی و ضربه های شدید
جوانه و شکوفه و باغچه ای رنگی
ریشه زیر تیشه و تابوتی سنگی...
دختر ، با صدای زنانه ای در کنارش گفت:
نمی دانستم چوپانها هم می توانند کتاب بخوانند.
پسر پاسخ داد: چون از گوسفندها بیشتر می آموزند تا از کتابها
کیمیاگر-پائولو کوئلیو
کاپتان سکوت عرصه کشتی چیست؟
دریا سکون مرده مرداب است
کشتی به گل نشسته در این ساحل؟؟
یا اینکه موج صخره شکن خواب است؟
حیف آنها که بالشان دادم شاخه شاخه پریده اند از من
از رفیقان راه می پرسی؟ پیشترها بریده اند از من
هرچه دادند زود پس دادم هر چه را خواستند رو کردند
عشق را در سخاوتم روزی، به پشیزی خریده اند از من
کرمهایی که در تن خشکم شادمان می خزند و می لولند
سالها پیش در بهاری سبز، ریشه هائی جویده اند از من
خشکی ام را بهانه می گیرند که رهایم کنند و در بروند
خودشان نیز خوب می دانند، رگ به رگ خون مکیده اند از من
هر کجا از نفس می افتادند باز سنگ صبورشان بودم
گریه هایی به من فروخته اند، خنده هائی خریده اند از من
محو کردند رد پایم را که ندانی کجا گرفتارم
بعد تا هر چه دورتر بشوند، سمت دیگر دویده اند از من
چشم ها جور دیگری هستند، حرف ها روی دیگری دارند
وای هرجا که پا گذاشته اند، قصه ای آفریده اند از من
مشکوکم به زندگی
به آمدن ثانیه بعدی
به تو که رفتی و به من،
با نگاه سردت می خندی
به تو که اسیر بودی
اسیر یک بازی بد
به تو که رفتی و
جای خالی تو می ماند تا ابد
نفرین به خوابی که تو را
در خود پیچیده بود
تو دست و پا میزدیو
کسی تو را ندیده بود
هرچند از چشم من
دور خواهی ماند
اما آنجا، تنها نخواهی ماند
این شعر تقدیم به مصطفی عزیز( پسر عمه ام)
که چند دقیقه پیش خبر فوتش رو شنیدم
مصطفی جان، یه روز میام پیشت.
دعا کن اونروز دور نباشه
زل میزنم به صفحه تلویزیــــــون
به کلمات قفــــل شده ی یک حزیون
آدم هــا بـرای هــم سنگ تمــام مـی گذارنــد،
امــا نـه وقتــی کــه در میانشــان هســتی،
نــــــــه..،
آنجــا کــه در میــان خـاک خوابیــدی،
"سنـــگِ تمــام" را میگذارنـد و مــی رونــد...
پلنگ روی پتو بغض کرده را دیدی؟
و اتصالیِ مهتابی ِ ... نفهمیدی؟
تو ابر بودی و بر آفتاب تابیدی
«که در تمام تنم... نم... نمی که باریدی
که شعله شعله مرا سوخت توی زیرزمین»
مدام حس کنم انگار لکنتی از تو...
نکیر و منکر ترسو، خجالتی از تو
قسم به گریه ی این شعر خط خطی از تو
«کسی نشسته در این مغز لعنتی از تو
که گریه میکند این شعر را عزیزترین»
خنده های خواهرم لاله بود و پژمرد
اشکای برادرم سیل شد دنیا رو برد
حفظ نوعی هویت فردی ام
میان حرفهایی از مردم
مثا یک مرده تخـــــــــــــــــت خوابیدن
مثل یک تخت خواب، مردن
در تنم بمب ساعتی
میزد مشت خودرا به لحظه ی چندم
شاید که بعد از این کسی باشم شبیه تو
یا مادرم پیراهنم را دوست خواهد داشت
با سنگ قبرم در سکوتش حرف خواهد زد
یا استخوان های تنم را دوست خواهد داشت
ای سگ سیاه
تو فقط نگهبان خاطره هایی !
اینجا دیگر
دهکده ای در کار نیست
که بیگانه ای
به آن نزدیک شود
بیهوده پارس نکن
من از سر اتفاق از اینجا می گذرم !
باید از خواب ها پیاده شوم
زندگی، ایستگاه مشکوکی ست
همه ی شب، مچاله زیر پتو
هق ّ و هق ّ عروسکی کوکی ست...
اما دویست سال برایش اضافی است
تنها، بدون عشق، همان بیست کافی است
چون برگ های زرد دلش بیقرار شد
افتاد روی خاک و پس از آن بهار شد...
پایان زرد خاطره ها درد روزگار
این انتهای قصه ی یک عمر غار غار!!!
برگشتن کلاغ به خانه محال شد
یک خودکشی برای کلاغی که چال شد
از جنس برگ های درختان باغ بود
تنهاترین حقیقت دنیا کلاغ بود ...
کنار قهوه و سیگار ِ خود دراز کشید
پرنده خستگی زنده بودنش را داشت
نه میل ماندن و نه رفتن و نه مردن و نه...
که گوشه ی قفسش عکسی از زنش را داشت
که پشت اینهمه دیوار و پرده های ضخیم
هنوز دنیا شب های روشنش را داشت
که زل زده به قفس، شعر می نوشت هنوز
بدون قافیه هم، ترس ِ «رفتنش» را داشت
فرقی نمی کند که چرا زندگی کنی!
یا که کجای متن به بن بست خورده ای
سیگار، فلسفه، عرق، گریه و کتاب...
فرقی نمی کند!... تو به هر حال مرده ای
می ترسم از آنچه در پس و پیشتر است
از زخم زبان که بدتر از نیشتر است
عشقی ست که زنده ام نگه می دارد
دردی ست که از طاقت من بیشتر است...
باید بخندم پیش تو
بغص صدایم را
بیرون بریزم مثل هرشب
قرص هایم را
باید ببخشی که بدم
کلی غلط دارم
با هرکه بودی ،باش
خیلی دوستت دارم
من را ببخش امشب اگر
چشمم سیاهی رفت
تا صبح پیشم باش
تا صبح که خواهی رفت
بگذار تا مویی بماند
از تو بر تختم
با هرکه بودی ، باش!
من با درد خوشبختم...
این روزهایم به تظاهـــــــر می گذرد…
تظاهر به بی تفاوتـــی
به بی خیالــــــــی
به شـــادی
به اینکه مهم نیســــت ـ!!!
اما چه سخت می کاهد از جانم این نمایش...!!!
اون روبه رو داره
پرواز میکنه
میبینمش هنوز، از پشت پنجره
هی دست تکون میدم
هی داد میزنم
اون سنگدل ولی
هم کوره هم کره
با چشم های بسته
تا ته جهان سفریدن
با گونه های خیس
از شیطنتت خندیدن
از تو به توبه ی کسی که بوی کفن میداد
جهان لیلی بود و جنسیتش رو نفهمیدم
و حرف....،
آخر من را نوشت با ماژیک
به سر در یک خانه مقوایی
که کسی نمی گوید مرگ مرا تبریک
ولی...
گریه گرد زنی که
نکرد مرا در تبسم خود شریک
صدای خیس پیانو در امتداد مرگ
صدای بوق و سکوت و ادامه موزیک
از دوستی پر من
از دوست دلخور من
آجر به آجر من
من پشت دیوارم
.
.
.لعنت به این دیدار
لعنت به این دیوار
لعنت به این آوار
من زیر آوارم
تا فرصت هنوز هم هست
برگرد به خودت برگرد
نو شو که این تکرار
از تو تورو دورت کرد
بسه اگه تا امروز تکرار تورو داد بر باد
فردا رو بساز از نو
دیروز رو ببر از یاد
ازادی فقط لخت گشتن در خیابان نیست...
ازادی راحتی گشت و گذار با دوست دختر و پسر نیست
ازادی یعنی تو کافری اما به دین من احترام میگذاری...
ازادی یعنی یکی تو خیابون با حجاب بود تو تمسخرش نمیکنی!
ازادی یعنی تو پیکتو پر میکنی و من نمازم و سر وقت می خونم...
رو بگیر ازم دیوونه من حضور لخت مرگم
زیر رگبار تنم نمون که رو تنت تگرگم
مث شعریم که هیچکس
اونو از بر نمیدونه
یه پرنده ام که تو خوابم
جلد بومی نمیمونه
دست کم اینحوری شاید
شب یه درد مستمر نیست
شاید اینطور تو بفهمی
که حضورم بی خطر نیست
رو بگیر نگاه نکن اشکای سردو
رد بشو نخواه تو هم اینهمه دردو
کور چراغی تو کویرم
قطره آبی تو سرابم
رو بگیر نگاه نکن........
رد بشو نخواه ...........
شب آخر
بیایید پارسی وار *زنها* را پاس بدارید
..
این بار اگر زن زیبارویی را دیدید ..هوس را زنده به گور کنید ..
و خدا
را شکر کنید برای خلق این زیبایی ..
زیر باران اگر دختری را سوار کردید
..
جای شماره به او امنیت بدهید ..
او را به مقصد مورد نظرش برسانید ..
نه
به مقصد مورد نظرتان ..
هنگام ورود به هر مکانی ..
... با لبخند بگویید: اول
شما ..
در تاکسی خودتان را به در بچسبانید نه به او ..بگذارید زن ایرانی
وقتی مرد ایرانی را در کوچه خلوت می بیند ..
احساس امنیت کند نه ترس
..
بیاییدفارغ از جنسیت .. کمی مرد باشید !!
وقتی
خواستن ها بوی شهوت می دهند،
وقتی بودن ها طعم نیاز دارند
وقتی تنهایی ها بی هیچ یادی از یار
با هر کسی پر می شوند
وقتی نگاه ها ،
هرزه به هر سو روانه می شوند
وقتی غریزه ،
احساس را پوشش می دهد،
وقتی انسان بودن
آرزویی دست نیافتنی می شود
نه ، دیگر نمی خواهمت !
نه تو را و نه هیچ کس دیگری را.