زن....!!!
کلمه زندگی با زن آغاز میشود
و کلمه مردن با مرد !
پس ببال به خود که آغازگر زندگی هستی.....
کلمه زندگی با زن آغاز میشود
و کلمه مردن با مرد !
پس ببال به خود که آغازگر زندگی هستی.....
شاید بهتره دیگه ننویسم !!!
شاید بهتره کلا این وبلاگ حذف شه !!!
تاثیر سکوت بعضی اوقات بهتره !!!
برای مدتی این وبلاگ تعطیل !!!
از همه دوستانی که به وبلاگم سر زدن تشکر میکنم
و بهترین هارو براشون ارزو دارم
برام دعا کنید که .............
فعلا خداحافظ همتون
بلکه آرام زندگی کردن در میان طوفان است ...!!!
هراسی نیست....
شاد که باشی دوباره دنیا از آن من است...
چشم هایت را بستی و بی رحمانه به من گفتی
که در خانه قلبت جایی برای من نداری و من در ناباوری
بعد از سال ها همدردی و همدلی بر قلب سنگی ات بوسه زدم
و دیگر هرگز با تو بودن را نخواستم. هرگز ....... !!!
آفتابگردان سرش را پایین انداخت
آری...... گل ها هیچ وقت خیانت نمی کنند !!!
امشب مرثيه جدايی را خواهم سرود و
تمام خاطرات را با تمام دو رنگی ها و دروغ هايت به دست فراموشی خواهم سپرد .
و برای مرگ آرزو های بی حاصل با تو بودن فاتحه ای خواهم خواند.
امشب من با تمام لحظاتی که عاشقت بودم وداع خواهم کرد.
و برای هميشه از کنارت خواهم رفت
و با هيچ بهاری نخواهم امد تا شاهد غروب آرزو هايم نباشم....!!!!
حباب ها همیشه قربانی هوای درونی خویشاند
اگه فاصله افتاده .......
اگه من با خودم قهرم
تو کاری با دلم کردی
که فکرشم نیکردم !!!
وجودت چه وجودیست که وجودم ز وجودت شده موجود
نگاهت چه نگاهیست که نگاهم به نگاهت شده پر نور
خیالت هم مرا میسوزاند
آنقدر سوزانی که نمیتوانم تو را تصور کنم
هر چه سعی میکنم تو را و خاطراتت را در یادم نگاه دارم
وجودم آتش میگیرد
پس خوب است که فراموشت کنم !!!
خورشید فردا فردا طلوع خواهد کرد
امروز را فقط به امروز فکر کن .....
بعضی موقع ها واقعا آدم نمی دونه چی بنویسه !!
حرف واسه گقتن زیاد اما .........
این روزا حوصله جمله و کلمات رو هم ندارم چه برسه به نوشتن !!!
یه چیز محال همیشه محال .....
کاش فقط یک قدم جلوتر بودم تا ....... !!!
چه دوران بدی !!
.............. ( یه چیزی اینجا نوشته بودم اما منصرف شدم و پاک کردم !!! )
به پیش روی من تا چشم باری میکند دریاست
چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست
در این ساحل که من افتاده ام خاموش
غمم دریاست
دلم تنهاست
وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق هاست
خروش موج با من میکند نجوا
که هرکس دل به دریا زد رهایی یافت ....
دلم اندازه ی حجم قفس تنگ است
سکوت از کوچه لبریز است
صدایت خیس و بارانی ست
نمی دانم چرا در قلب من پاییز طولانی ست !!!
این بار دیگه حوصله متن نوشتن ندارم !!
یه کم درد و دل کنم بهتره !!!
فردا صبح دو تا آزمایش دارم !!! از یکیش واقعا میترسم !!
ترس.... نگرانی .... وحشت از ......
هر چی که هست من حال خوشی ندارم !!
واسم دعا کنید ..........
بیشتر از آنچه فکر می کنی دوستت دارم .....
این تویی که هیچوقت به هیج چیز فکر نمی کنی!!!
اختیارمان را بر زندگی خویش از دست می دهیم
و از آن پس سرنوشت بر زندگی مان فرمانروا می شود
این بزرگترین دروغ جهان است !!!
پی نوشت : من قصد وبلاگ بستن رو ندارم !!!
آن قدر دل کندن از تو سخت است که
در آخرین کوپه از آخرین واگن قطار نشسته ام !!!
تا هر چه قدر میشود ............
دیرتر ترکت کنم !!!
بیایید در این لحظات آخر سال به خانه تکانی دل برویم !!
سال نو بر همگان مبارک
گويند هر كه بميرد فراموش شود اما ما زنده ايم و فراموش گشته ايم !!!
پي نوشت : تمام شد .... به همين راحتي !!
آزاد ديدن و زيبا ديدن و درست زندگي كردن شد اين !!!
پايان تلخ بهتر از تلخي بي پايان است !!!
اگه شاکی من باشم و متهم خدا اونوقت کی قاضی باید باشه ؟
نه تصويري مبهم در خاطره هاي صد نفر !!!
رد پایت میان برف ها مرا به کویر کشانده ....
من هنوز هم تشنه ی محبت توام.......
قدری بیشتر در کنارم بمان ......
ای پاکترین آروزی من !!!
دیروز از ساعت ۱۰ صبح تا ۱۲ درگیر گرفتن یه ورق از بسیج شدم !!
از این ور شهر رفتم اونور شهر نه یه بار ۲ بار .....!!
بخدا پول زور میگیرن !!
هیچ کاری نمیکنن ............. با چشم خودم دیدم !!
سوار ماشین شدم عصبانی !!
تو دلم کلی بد و بیراه گفتم !!!!!!!!!
ترافیک بود !!
یه دختری اومد طرف من شاید حدودا ۸ یا ۹ سال سن داشت
دختر بچه : خانوم باتری بخر
من : (با حالت عصبانی) باتری نمیخوام !!
دختربچه : خانوم تورو خدا !!
من : گفتم که نمی خوام !!
شیشه ماشینو بالا کشیدم و راه افتادم
کمی جلوتر ترمز کردم و ایستادم صداش کردم گفتم : سوار شو جای پارک نیست اینجا
سوار نشد اما پشت سر ماشین من اومد !! آخه ترافیک بود !!
تو کوچه پارک کردم و گفتم اسمت چیه ؟
دختر بچه : فاطمه
من : خوب فاطمه خانوم سر ظهر و وقت ناهار گرسنه ات نیست ؟
فاطمه : چرا اما باید اینا رو بفرشوم اگه نفروشم از ناهار خبری نیست
دستشو گرفتم و دنبال یه اغذیه فروشی گشتم
یه ساندویچی پیدا کردم و رفتیم تو ساندویچی و گفتم آقا دو تا همبرگر لطفا
نشستیم رو صندلی !!
واقعا جلب توجه کردیم !!
من و اون کنار هم !!
هه داشتن ریز ریز حرف میزدن !! چی میگفتن خدا عالم !!
فاطمه : خانوم شما برو من خودم میخورم !
اینا دارن مسخره ات میکنن فکر میکنن ما با هم فامیلیم
من : مشکلی نیست تو غذاتو بخور
ترسید نوشابه رو بخوره !! تا حالا نخوره بود !!
صبر کرد تا من مال خودمو باز کنم و بخورم مطمئن بشه بعد !!!
ناهار رو خوردیم و از مغازه اومدیم بیرون
بهش دست دادم و خداحافظی کردم و از هم جدا شدیم !!
امیدوارم دوباره یه روزی یه جایی ببینمش !!
خاطر ه آن همه شب های بارانی را از یاد می برد ...........
این است حکایت آدم ها .......
فراموشی ....... !!!
درد من زیستن با ماهیانی است که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده است !!!
پی نوشت : این چند روزی بیماریم زیاد شد نتونستم بیام ........
پرنده بود و آسمان !
سکوت بود و جاده و خطی که می رفت ...
من بودم و تو !
باران بود و آغوش گرمت که چتر من شد ...
باز هم جاده ...
.
.
.
جاده پا برجاست و رد پای من و تو را می نگرد !
پرنده هست و آغوش آسمان را رها نمی کند ...
باران هست واشکهای مرا می شوید ...
می بینی بی وفا ؟!
تنها من ، تنها شدم ...
تنها من هستم که ...
من هستم و یاد بودنت ...!