زل میزنم به صفحه تلویزیــــــون
به کلمات قفــــل شده ی یک حزیون
و ساعتی که به حال من نــــــیش خند میزند
عروسکی که با میکروفون حـــــــرف را یک بند می زند
به خودم که آمــــــــدم برق نبود
صفحه تلویزیون در ســـــیاهی غرق بود
در شوکم از هر آنچه که در من گذشت
یک اعلامــــیه میشود انتهای این سرگذشت
که جوان بود و ناکــــام، روحش شاد
3 7 40 بعد از این تــــوف به گورش باد