دعای خیر....

یه عمره که من زمین میخورم

واسه فردای امروزم

از امروز دل میبرم

نه دیروزم به کامم بود

نه امروز یارم بود

اینی که هستم من الان

ثمره دعای خیره مادرم بود...






انتهای هر بودی...


کودکه ده ساله را تشییع کردن

یعنی هستی را به مرده تشبیه کردن

یعنی بغض، یعنی اشک یعنی نابودی

یعنی..........انتهای هر بودی

















مرا ببخش شعر...

به دنیا و آرزوهایش هرگز دل نمیبندم
به حرمت غمهای درونم، هرگز نمیخندم
 به پاسه اشک چشمهای کورم
راه لبخند را بر لبانم می بندم
هر کسی که رسید سرزنش را نصیبم کرد
با امید پوچی که داد، فردا را باعثه فریبم کرد
حلال میکنم دردی را که بیست و چند سال
مرا با شعر های بی دست و پا رفیقم کرد
مرا ببخش شعر،  اگر به تو اهانت کردم
انقدر دور شدم از خودم که رهایت کردم
ولی تو مرا وا مگذار به حال خودم
منی که با حال خراب بارها صدایت کردم




سیران یگانه...

خدا یا ببین که زیر آسمان کبود

هیچکس یاد مظلومیت سیران نبود

تا دیروز تو خونه صدای خندش میپیچید

مادرش هیچوقت همچین روزی رو نمیدید

که بره دنبالش تا بیارش خونه

اما دید که چشای معلمش خونه

از بلایی که اومد سره اون بچه ها

از بی لیاقتیه یه مشتی بی خدا

که باعث شدن سهم مادر از سیران

یه مشتی خاک بشه

اسمش از لیست بچه های مدرسه پاک بشه

اونائی که باعث شدن

طفل معصوم بسوزه تو آتیش

ای خدا خودت بکشونشون تو آتیش

اگه جای حقی خدا، بسوزونشون تو آتیشت

اونائی که  بچه ها رو فرستادن پیشت

خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

اگه گاز تمام مدرسه ها رو هم بگرده

اون بچه مردو دیگه بر نمیگرده





بمیرم برای غم مادرت



جبر...

میخندم اما، به حاله خودم

هستم اما

چندین ساله مردم

خنده ام را باور نکن

پشتش اشکهای شوری جا دارد

غم لعنتی

با من رابطه ها دارد

باور نکن اگر میبینی من

اینجا جریان دارم

مثل عمری که مصرف شد

خیاله پایان دارم

مثل روزهایی که

تاریخ مصرفشان گذشته است

مثل آن....

که رفتو هنوز برنگشته است

مثل پیچیدن در خواب

بُر خوردن از بی خوابی

مثل غرق شدن در دردها

 تظاهر به بیتابی

مثل گلی که مسیرش

خشک شدن روی قبر است

این سرنوشت من است

که زیر سر جبر است



تبانی...

الان نه،

 مدتهاست ازین خونه رفتی

خوشحالم که تو

بی غم و بهونه رفتی

تو که رفتنی بودی

پس کاش خرابش نمیکردی

آرامش این خونه رو

عذابش نمیکردی

کاش میفهمیدی ته خط

همینجائیه که من هستم

تو داری راهی رو میری که

از همون راه من از دست رفتم

شنیده بودم دروغه عشق،

توهمه دلبستن

کاش هرچی راه به این دنیا بود

از همون اول میبستن

ناراحت از نبودت نیستم

ناراحت از این حماقتم

 چرا عاشق شدم؟!

منی که کم بود طاقتم

نه اشک، نه غم

نه گریه های بر پروا

وقتی امیدی نیست

حتی به دیدن فردا

رو میکنم دست خاطرمو

که تبانی کرده با یادت

باور نمیکرد اما قبولش کرد

قلبی که تو رو از دست دادت

کاش گلی که داده بودی روز اول

همون لحظه پرپرش میکردم

وقتی تنها حقیقت دنیا مرگه

کاش عشقو باورش نمیکردم



پرواز...

از پرنده ای خواند که در قفس بود
همین که بود، برای ما بس بود

از قفسی گفت که تنگ بود و تنها
استاد، بمانی تا ابد برای ما





حقش بود...

قسم به کفنو تلقینه قبل از مرگم
به شعر و سنگ قبرو حسی که میفهمم
به حجله و اعلامیه و سینه ی خرما
به شب اوله قبرو سوز و سرما
به مهر باطل بر شناسنامه ی پاره
به فاتحه های اجباری و چندباره
به جوان بود و ناکامه نقش بسته بر سنگم
به من که با سرمای خاک می جنگم
به روح پریشانم که شرمنده از خالقش بود
هرچه بر سرش آمد حقش بود

بیاد مصطفی...

جای خالیت ذره ذره روحم را میبرد
تو نیستی و غم، آهسته آهسته  مرا میخورد
تو رفتیو یادگارت سنگ قبرت شده
من ماندمو عمری، که از من غارت شده
من ماندمو اشکهای ریخته شده بر مزارت
تو  رفتی به .............خوش بحالت
تو رفتی و منو یاده خاکی که ریختم بر روی جسمت
تو رفتی و منو باز  بوسه بر اسمت
تو رفتی و من ماندمو اشکهای سرده مادرت
من ماندمو بغضه سنگینه برادرت
تو رفتیو ماماندیم با چشمهایی کبود
کاش انتهای قصه چنین چیزی نبود
تو رفتی ودیگر نمیبینم خودم را در چشمت
فحش و لعن و نفرین بر این قسمت





من خوده خوده دردم...!


من خودم گم شده ام
 اما
به دنبال تو میگردم

به شکل یک عاشق
 اما
من خوده خوده دردم

هرجا که باشم
یک  عاشق هستم

برای تو در این مرداب
مثل یک قایق هستم

به من اعتماد کن
اگر چه همبستر با مرگم

روی این درخت پیر
بخدا من آخرین برگم

بی واژه....

من، دلم دریاست اما

از توفان بیزارم


شاید بیای تو خوابم

چرا من بیدارم؟!


سر در گم از این بی خبری

به خدا دل دادم


واسه رسیدنت تو هرلحظه

سر به سجده میذارم




نگاه تازه

امشب خط شعرم

مقصد و راه تازه ای دارد

وقتی چشمم برای نگریستن

نگاه تازه ای دارد

فکرم در بطنش

حال و هوایی دارد

میان غریبه ها

از امشب آشنایی دارد

بی خبر آمد و در من آتش به پا کرد

همان لحظه که

زندگی مرا صدا کرد

کسی که با من

بی خبر عهد و پیمانی بسته

نفهمید اما

در دلم

 جای مخصوصی نشسته

به دنیا نه،

به زندگی امیدوارم کرد

من خواب بودم و او بیدارم کرد

بی خبر اوست

از حالو پریشانیه من

بعد خدا

زیرپایش به زمین میخورد پیشانیه من

نمی داند اما

میدانم در گیرش شدم

در این راه طوفانی دامنگیرش شدم

از وابستگی در من هیچ نشانه ای نبود

پناهم  درتنهایی

هیچ شانه ای نبود...

تا امشب

این تن هیچ آرزوئی نداشته بود

در گلدان برای کسی گلی نکاشته بود

ولی کنون که نگاهش در من جا مانده

بی رمق لبم نام او را خوانده

 آرزویم تنها او شده

در این برزخ

راه رسیدن به بهشتم او شده