پیرمرد نارنجی پوش در حالی که کودک
را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان
شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد
این بچه برسید.بچه ماشین بهش زد و فرار کرد...
پرستار:این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو
پرداخت کنید.
پیرمرد:اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو
هم نمی شناسم.خواهش می کنم عملش کنید
من پول و تا شب براتون میارم...
پرستار:با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه
صحبت کنید.
...اما دکتر بدون اینکه نگاهی به کودک بیندازد
گفت:این قانون بیمارستانه.باید پول قبل از عمل
پرداخت بشه.
اما صبح روز بعد..
دکتر بر سر مزار دختر کوچکش اشک می ریخت...
و چه قدر زود دیر می شود


ما مرد هستیم

ما ""مـــرد"" هستیم!
دستــــانمان از تو زِبرتر و پهن تر است!!!
صورتمان ته ریشى دارد!!!
قلبمان به وسعـــتِ دریــــا!
جـــاىِ گریـــــه کردن به بالکن میرویم و سیـــــگار دود میــــکنیم!!!
ما با همــــان دستان پهن و زبرتورا نوازش میکنیم!!!
با همان صورت ناصاف و ناملایم تورا میبوسیم و تو آرامــــ میشوى!!!
آنقــــدر مارا نامــــرد ""نخوان""!!!
آنقدر پول و ماشین و ثـــــروت مان را""نسنج""!!!
فقط به ما ""نــــخ بده"" تا زمین و زمان را برایت بدوزیم!!!
فقــــط با ما""روراست باش"" تا دنیا را به پایت بریزیم!!