بنام خدایی که ...

بنام خدایی که جان آفرید
نه از بهر نیشش زبان آفرید
بنام خدایی که داده مارا خرد
تا نه انسان ز خود آبروها برد

پهناور


پیکرم را که پر از پوچی بود،
در پهنای پایستگی ات پیاپی از هم پاشاندم تا شاید در جلوه ی تو پدید آیم،
اما تو پهناور تر از این پدیده ها بودی و هستی و خواهی بود.

بگذر

از ما بگذر که خانه مان سوختنی ایست
این خانه ی بی پایه فرو ریختنی است
بگذار که این شعر به بن بست رسد
این فاجعه بر سایه ی ما دوختنی است




بیا فراموش کنیم


بیا فراموش کنیم،
بیا ماهم به هست و نیست هم،
شصتی نثار کنیم و بیخیاله این خیالها،
با خیاله راحت به بودها و نبودها برینیم
بیا، بیا و بگو که ماهم همینیم،
بگو که ما هم جزئی از همین زیمینیم
بیا بر هست و نیستمان خطی بزنیم،
بیا که ماهم دیگر ما نباشیم
بیا منیت را بر ما بودن ترجیح دهیم
که این "ما" فقط ارتعاشی از دهانه گوساله ای است
که فقط به شکم فکر می کند
بیا، نه نه نه نیا
دیگر نیا و این تصویر سیاه و سفیدمان را
بر روی دیوار مباله خانه با قهوه ای ترین رنگ ممکن،
نقاشی کن تا همیشه یادت باشد،
"ما همه چیز را در مباله خانه جا گذاشتیم"



از دست دادمو دادم از دست
شاید این خاطره ها برگردند
این شعر پر از غمه مرا گوش نکن
اشعار بدونه تو همه همدردند