به یاده عسل بدیعی...




توی اون نمایش بد
تو نقشه مثبتش بودی
پر بود از غصه و گریه
تو اما غربتش بودی
هنوز در حاله اکرانه
ولی دیگه بدونه تو
تمام ساله ما داره
غمه فصله خزونه تو
ماها اینجا رو زمینو
تو تو قلبه آسمونی
بغله فرشته ها نشستی
واسشون قصه میخونی
متن این نمایش تلخ
تشنه ی زنگه صداته
غم غصه ی تو شعرم
واسه گفتن از چشاته
مثه شیرینی اسمت
عسل بانوی خوابیده
بعد رفتنت از این شهر
دیگه خورشید نتابیده



زندگی...!

پدرم طبق معمول چسبیده به اخبار
من و نفرین به دروغهای بی بند و بار
مادرم در آشپزخانه در پی غـــــذاست
من و حالتی که بیشتر شبیه عذاست
و برادر که پای تلفن با معشوقه اش میلاسد
من و روده غمگینی که گیر کرده پشته سد
خواهــرم!، لوازم آرایش و رژ لبه تمام شده
مــــن و فکرهایی که دیگر حـــــرام شده!
رنگ این زندگی در بین مداد رنگی ها نیست
و دیگر کسی به فکر این دلتنگی ها نیست
که جر داده منرا از  فـــرطه ریزشو خواهش
تــــلوبزیون، آشـــپزخانه، تــــلفن، آرایـــش



وحید...

هر چه بیشتر بر میگردم
بیشتر غرق میشوم
در خاطرات مشترک با تو
فرقی نمیکند،
این من، من است یا تو
چسبیده به روحم
اگر میبینی که من
باز هم از تو میگویم
بی برگشت است این رفت
وقتی تو همراهی
نمیترسم از این سیاهی
من مطمئنم که تو
هنوز هم که هنوزه اینجایی







تقدیم به پدرم

چروک خوردی تا من
صافو ساده باشم
پشت هم زمین خوردی
تا من ایستاده باشم
شکستی پشته نگاه ها-
- و دروغهای بی هوا
بارها دیدمت به یک نگاه
از طلوع صبح نکرده
تا مرز شب های سیاه
میدویدی برای نان
پشت تابلوها و چراغها
بی ادعا و خالص
از خودت می کاستی
همیشه بهترین ها را
برای من می خواستی
ولی حالا که فرصت دارم
جبران میکنم عرقهایت را
خستگی و از دست رفتنه
فرصت هایت را
بدان که جبران میکنم برایت پدرم
با همین فکر های سبزی
که دارم به سرم


تقدیم به پدرم