مرو اینگونه غم انگیز، بمان
شب این دشت ندارد اختر

مرو اینگونه غم انگیز، بمان
شب این دشت ندارد اختر

نوای ناله ها از شهر خاموش
شبیه چوبه داری برایت
کجا جا مانده ای ای جان مادر
چرا دیگر نمی آید صدایت؟!

باید که به ناکجا من بزنم
توله گرگی میانه آدم هام
شقیقه ام را نشانه مگیر
سایه ای از هجوم غربتهام





جغد


ماهیه از ترس به ساحل زده را میمانم
رازه این یکشبه پیری شده را میدانم
من حامله بمبی است که در افکار است
مثل آن جغد که سرتاسر شب بیدار است
از روز فراری و خودش را به کجا میشکند
تا به آن دم که رسد جانه خود از ریشه کند
من شاهد این جان که بر دار شدم
پشت هم درد شدم سایه ی تکرار شدم
شکله این درد که در جهانه من چند بعد است
بهترین پرنده که خلق شده یک جغد است



بنام خدایی که ...

بنام خدایی که جان آفرید
نه از بهر نیشش زبان آفرید
بنام خدایی که داده مارا خرد
تا نه انسان ز خود آبروها برد

پهناور


پیکرم را که پر از پوچی بود،
در پهنای پایستگی ات پیاپی از هم پاشاندم تا شاید در جلوه ی تو پدید آیم،
اما تو پهناور تر از این پدیده ها بودی و هستی و خواهی بود.

بگذر

از ما بگذر که خانه مان سوختنی ایست
این خانه ی بی پایه فرو ریختنی است
بگذار که این شعر به بن بست رسد
این فاجعه بر سایه ی ما دوختنی است




بیا فراموش کنیم


بیا فراموش کنیم،
بیا ماهم به هست و نیست هم،
شصتی نثار کنیم و بیخیاله این خیالها،
با خیاله راحت به بودها و نبودها برینیم
بیا، بیا و بگو که ماهم همینیم،
بگو که ما هم جزئی از همین زیمینیم
بیا بر هست و نیستمان خطی بزنیم،
بیا که ماهم دیگر ما نباشیم
بیا منیت را بر ما بودن ترجیح دهیم
که این "ما" فقط ارتعاشی از دهانه گوساله ای است
که فقط به شکم فکر می کند
بیا، نه نه نه نیا
دیگر نیا و این تصویر سیاه و سفیدمان را
بر روی دیوار مباله خانه با قهوه ای ترین رنگ ممکن،
نقاشی کن تا همیشه یادت باشد،
"ما همه چیز را در مباله خانه جا گذاشتیم"



از دست دادمو دادم از دست
شاید این خاطره ها برگردند
این شعر پر از غمه مرا گوش نکن
اشعار بدونه تو همه همدردند



گلایه


از هرچه پیش آید

ترس و ابایی ام نیست

در خاطرات و شعرم

جای گلایه ام نیست




روباه


روباهه غمگینه تنم

من جغده بیداره شبم

صبح میکنم شبارو با فحش

حتی رفته یادم  اسمه زنم




خنده

این خنده های بی اثر
آتش به جانم می زنند
این من که خود خاکستر است
آتش به آنم می زنند


درمان

میشود سیخ به تن موهایم
دو سه بیت از غم و اندوهه فروغ
عاقبت سمته تو من می آیم
از میانه غم و اندوه و دروغ
داغ میماند و من در هوسی
که به این خاتمه ها جان بدهم
تا به آغاز رسم تازه کنم
تا به این درد، درمان بدهم



پله

همیشه پله بودن
گناهه تازه ای نیست
به گوره سرده ذهنم
جای جنازه ای نیست
یا اشتباه من بود
یا اینکه ساده بودم
در این مسیره پر پیچ
کاش پیاده بودم

رنگ تنهایی

در انتها من ماندمو پوچی
در انتهایم رنگ تنهایی
شعری شدم بی وزنو بی ریشه
شعر و منو شکه خود ارضایی



دارداینجا...

دارد اینجا، کم کم بوی پایان می آید
در کویره  باورم، نم نم  باران می آید
دارد اینجا ، مردی چمدان می بندد
سفری است که میرود و می خندد
دارد اینجا، مشتی آرزو به باد می رود
یک ضیره مفرد، دوباره از یاد می رود
دارد اینجا تبری، درختی را نوازش می کند
کدخدای ما، با راهزنی سازش می کند
دارد اینجا شاعری، برای سنگه قبرش
شعری می گوید تا ثبت شود بعد مرگش
 اینجا، گوسفندی به عقد گرگ در می آید
که شاید زنده بمانند دیگران، شاید!
دارد اینجا مادری، فرزندش را می بوسد
آنجا کودکی، در فراق مادر می پوسد
دارداینجا شعره من، گلوله ای می شود
با دستان خودم، وارد لوله ای می شود
دارد اینجا شعرم، مرا به کشتن می دهد
و بعد، به هر کس و ناکس تن میدهد







کافه

دو صندلی و یک میز
در انتظاره  تو و من
هفده دقیقه رد شد
گفتی میایی حتما
تنها ترین عابرم
در این مسیر پر پیچ
نیامدی و این میز
برده مرا چند به هیچ
جمع من و نبودت
در این کافه پر دود
شبیه مرگ یک خواب
که آرزوی من بود
منتظرم هنوز
تو گفته ای میایی
ساعت نشان میدهد
من ماندمو تنهایی
یک حرفه بی سر انجام
هجومه ترسه دیدن
امشب بدون لمست
از ارتفاع پریدن
از من گذشتی و باز
نیامدی به دیدار
اعلام ختم فرصت
برای چندمین بار
ناچاره ترک این میز
عبورم از انتظار
مدیونتان خواهم ماند
ته مانده های سیگار


لنگه کفش...

رفتنت
فقط برای کفش هایم خوب بود
چون،
با تمام خیابان های شهر رفیق شدند




تهران، طهران

خیلی ساده نرسیدیم
سر صحنه واسه اجرا
انگاری که محض خنده
گرگه زد به گله ما



اندیشه فولادوند


ایمان

با کلماتم وضو میگیرم
قبله ام را پیدا کرده ام
رو به روی شعر می ایستم
من،
به او ایمان آورده ام

حراج...


کبریت بی خطر
آتش علاج ماست
یک شب بدون شعر
نوبت! حراج ماست
نه منتشر، نه چاپ
سطل زباله است
تقدیر شعر من
فرصت دوباره هست؟!
یک لحظه در سرم
افسون و خیره شد
شعری که زادمش
بر من که چیره شد
در لا ب لای مغز
از بین واژه ها
تنها "تو" مانده ای
اصلا بگو چرا؟!
آمد به یاد من،
حرفی که خوردمش
یک شعر منقضی
ارثی که بردمش
تفسیر این دو بیت
توعی خیانت است
در حقه کودکی
که بی حضانت است...!

نوبت، حراج ماست!





اینجا...


یک گله خر، مدام عر عر میکنند
هی میکنند و روحم را میخورند
اسطبله زیبایی است دنیایم
منی که نخواستم، ولی اینجایم
انسان نیستم، ولی از خر بهترم
ببخشید خرجان، شما تاج سرم
مقصرنیستم، مشکل اسم شماست
کاش میفهمیدی اینجا کجاست!!!!
ببخشید خر عزیز...


این روزها...

از 17 شهریور گذشتیم و هنوز نرسیدیم
دریاها را طی کردیم و همچنان اسیریم
نو شدیم، وسطه تکرارهای مکرر
که این است جبرو ما همچنان ناگزیریم
صدای بوق ممتدٰ، حرکت ماشینهاٰٰ
گذشتن از آنها و رسیدن به اینها
چرت زدن پشت صفحه ای رنگی
کپیٰ، پرینت، رد کردن فیلترینگها
مسجد محل، کلیه های گریان
دوغ و کیک صبحانه، وسطه رمضان
نت های معلق، برچسبه آلفا
یک مرد مرده، متحرکی بی جان
که بوده و هست سرنوشتم
که امروز میشود جزئی از گذشتم
مدام جا میزنم ولی می ایستم
شکست میخورم از برگ برندم




چرخش


چرخیدنم میان چرخشها

مثله یک ضمیر نا مشخص

جمع، مفرد، مذکر

یا سوم شخص تنهای مونث





به یاده عسل بدیعی...




توی اون نمایش بد
تو نقشه مثبتش بودی
پر بود از غصه و گریه
تو اما غربتش بودی
هنوز در حاله اکرانه
ولی دیگه بدونه تو
تمام ساله ما داره
غمه فصله خزونه تو
ماها اینجا رو زمینو
تو تو قلبه آسمونی
بغله فرشته ها نشستی
واسشون قصه میخونی
متن این نمایش تلخ
تشنه ی زنگه صداته
غم غصه ی تو شعرم
واسه گفتن از چشاته
مثه شیرینی اسمت
عسل بانوی خوابیده
بعد رفتنت از این شهر
دیگه خورشید نتابیده



زندگی...!

پدرم طبق معمول چسبیده به اخبار
من و نفرین به دروغهای بی بند و بار
مادرم در آشپزخانه در پی غـــــذاست
من و حالتی که بیشتر شبیه عذاست
و برادر که پای تلفن با معشوقه اش میلاسد
من و روده غمگینی که گیر کرده پشته سد
خواهــرم!، لوازم آرایش و رژ لبه تمام شده
مــــن و فکرهایی که دیگر حـــــرام شده!
رنگ این زندگی در بین مداد رنگی ها نیست
و دیگر کسی به فکر این دلتنگی ها نیست
که جر داده منرا از  فـــرطه ریزشو خواهش
تــــلوبزیون، آشـــپزخانه، تــــلفن، آرایـــش



وحید...

هر چه بیشتر بر میگردم
بیشتر غرق میشوم
در خاطرات مشترک با تو
فرقی نمیکند،
این من، من است یا تو
چسبیده به روحم
اگر میبینی که من
باز هم از تو میگویم
بی برگشت است این رفت
وقتی تو همراهی
نمیترسم از این سیاهی
من مطمئنم که تو
هنوز هم که هنوزه اینجایی







تقدیم به پدرم

چروک خوردی تا من
صافو ساده باشم
پشت هم زمین خوردی
تا من ایستاده باشم
شکستی پشته نگاه ها-
- و دروغهای بی هوا
بارها دیدمت به یک نگاه
از طلوع صبح نکرده
تا مرز شب های سیاه
میدویدی برای نان
پشت تابلوها و چراغها
بی ادعا و خالص
از خودت می کاستی
همیشه بهترین ها را
برای من می خواستی
ولی حالا که فرصت دارم
جبران میکنم عرقهایت را
خستگی و از دست رفتنه
فرصت هایت را
بدان که جبران میکنم برایت پدرم
با همین فکر های سبزی
که دارم به سرم


تقدیم به پدرم

نگاه زیبایی بود

 رد شد از مقابلم

من با عبور

در حاله تقابلم

میجنگم با این دقایق

میجنگم با روزها

کبریت در دسته من است

شروعه سوخت و سوز ها

بعد از تو این شعر

مشتی خاکستر است

قدم هایم کوتاه ، یا...!

یا شایدم سست تر است

رد شدی،

شدی تصوری مبهم

حالا من و....

....ضربه ای که خوردم!





قربان...


ببخشید اما
اشتباه نکردم اینبار
رک میگویم
فقط برای یکبار
که در بینه
ضرب واژه ها گیجم
ببخشید اما
بدونه شما هیچم
به هر سمتی میروم
ردی از شما آنجاست
در عینه سادگی
 بی حد و مرز زیباست
تصوره  اینکه
مضمونه شعرم باشید
یا  بی دلیل
در کنجه ذهنم باشید
کلی غلط دارم
ولی بدونه  شما قربان
درختی پیرم
در بطنه یک بیابان



تقدیم به مادرم...


از جان گذشت
تا من جان بگیرم
گرسنه ماند تا
به دهان نان بگیرم
تمام شب را
بیدار ماندو من خفتم
با وجود او
از بی مهری نگفتم
خلاصه میشود دنیا
در دستان او
از حرم و حرمتش
هرگز مگو
وقتی،
هستی
ام
 خلاصه است در نامش

تمامه دین و دنیایم فدایش

طاها...







قصدم، فلسفه چیدن
یا آرتیست بازی نیست
برای خودنمایی،
 دیگر در من نیازی نیست
فقط میخواهم
کمی تورا نصیحت کنم
برای انجامه وظیفه ام،
اکنون نیت کنم
" به جایی آمدی که
پر از سردر گمیست
پر از حرص،
پر از سرخوردگیست
تو، باید یاد بگیری
 که اعتماد نکنی
به حقت که به تو نرسید
انتقاد نکنی
سرنوشتت از قبل تعیین شده
تو فقط برای آن مامور به اجرایی
میدانم که بی اختیار آمدی
اما هرگز نپرس که چرا اینجایی
اینجا، فقط
به خداوندت امیدوار باش
در جدال با مشکلات،
 همواره هوشیار باش
هرچه که برسرت آمد،
بدان که از خودیست
گله از غریبه ها،
عمله صرفا بیخودیست
در تاریکی شبت،
 در بیخوابی های شبانه
به او دلخوش باش،
که با توست بی بهانه
ارزش تو،
به اندازه ی قدرت درک مفهوم است
در دنیایی که،
 نشانه محبت کمی نا معلوم است
با عشق زنده باش،
 ولی  برایش کور نشو
از هرآنچه که هستی،
 هرگز دور نشو
سعی کن نانت،
 دینت را در بر نگیرد
تا همین
نور کم سو هم ، در تو نمیرد
برای دو اصل ،
هرگز پیدا نمیکنی برابر
اولی  عشقه پدر، دومی مهره مادر
 تنها
 یک حرف هست که باقی مانده
برای رسیدن به او،
 که هرگز مارا نرانده
همیشه با خودت تکرارش کن طاها
که خیلی خیلی  زود میرسی به انتها"


از طرف کسی که شاید فقط نامش برای تو بماند










برای او....

برای او
که نه میدانم کجاستو
نه میدانم که کیست
ولی من
در راه او
میدوم بدون ایست
حل میشوم
در این مسئله ی نا مفهوم
هستی ام برای اوست
گر چه باشد زمانش نا معلوم
او هرجا که باشد
اکنون همسفره من است
نامش؟!
مهم نیست
او همســــره من است
گرچه خارم ولی
 با گلها زنده بوده ام
این شعر را از عمقه معنا
برای او سروده ام



مرگ پرنده........

فاســد شده مغزم

ازین فکرهای مسموم

از حرفـــهای

پوچو  بی مضمـــون

آلوده ترین فــــکرها

همپــــای منند

هرشب در ذهنـــــم

مدام درجـــــــــــــــــا می زنند

شبیه فرودگاهــــــی میشوم

بدون پـــــرواز

قصه ای

پایان یافتـــــه از آغاز

روحم به علــــت بدهی

محکـــوم است

به تن خسته ای

که مــــعلوم است

دیگر بریده از خــــودش

بس که دیده اســـت

مـــــرگ پـــــرنده ای کــــــه

 به اختیار پریده است




توهم....

آرزویش باغـــــچه ای از گل بود
دلش از اتفاقو تکـــــرار پر بود
به خودش تلقین میکرد خنـــــــده را
در آسمان کشــــــته بود نقش پرنده را
با فرشــــــته سر ناسازگاری داشت
در صندوق، فقط یک عکس یادگــــــاری داشت
دلش خیاله بریدن داشـــــــــت
وقتی فقط حقه دیدن داشت
با خاطـــــراتش زندگی میکرد
منفی ترین نقـــــــش را بندگی میکردَ
با همه تنهــــــایی و بی پناهی
باز میگشــــت به دنبال راهی

که بکشد دست از این توهــــــم
تا، نباشد دیگر باعثه ترحـــــــــم


انزجار

تو میرقصیدی و من
دیدم او را که  کلی غم داشت
در دلش
آرزوی مرگ در دم داشت
میدیدچشمش
رقص نور و تنها را
او از دست داده  بود
مفهوم خودش، مرد تنها را
میدید و میلرزید،
منگ بودو میجنگید
میدید و میفهمید
نمیخواستو  میرنجید
از بخت و تفاوته نصیب روزگار
آغاز و پایانه قصه اش
ختم میشد به انزجار





من از

مـــــــــن از آخرین جای این جهان آمدم
من از
سردترین قبر این گورســـــــتان آمدم
من از
چشمهای خیســــــــه از بی کسی
من از
اشکهای جاری به ایـــــــــن زمان آمدم
من از
کور ترین چشـــــــم این خاطره
من از
دور ترین نقـــــــــطه از این فاصله
من از
ظلم قبل از حادثه
من از...
آمــــــــدم
من از
درختان بی بهار می گویم
من از
شروع فصل انتـــــــــــــحار میگویم
من از
بغض های قبل انتشار می گویم
من از
زجه های از ایستادگی
من از
آخرین نفســــــــــــهای مردانگی
من از
جوانی و از پا افتــــــــــــــادگی میگویم


زهر

میجنگم با آنچه
به من برتری دارد
کاش مرده بودم
زندگی رنگ بهتری دارد؟!
به چه دلخوش کنم
در این سرابه بی پایان
انتها همین جاست
زهره نگاهه دیگران



روزگارم سیاهو، پیراهنم مشکی
جایش را برایم، پر نمیکند هیچ عشقی
کثیفو مسموم مثله هوای تهران
شبو روزه من، چشمهای نگران
تو بخند به خیاله سادگی ام
من، بی خیاله سر و همسرو زندگی ام
دروغ است هرچه به من آموخته اند
حقیقت، چشمهایی است که به زیره.... دوخته اند
حیفه عمرم که به سر شد در چاهه غفلت
چشمم به آسمانست و خدایی بی منت


کمتر از چند ثانیه

شبیه هم هستند روزها
بدونه هیچ اتفاقی
زل میزنم به آینه
حقیقت این هستند
تو!  هنوز اینجایی؟!
دروغ نمیگوید
چند تار سپید در آینه
حقیقت این است
پیری
در کمتر از چند ثانیه
در آرزو کردن
حقیقت گم است
آنچه میماند
سنگ قبری در ردیف چندم است!



انتحار تدریجی...


خجل شدم ز جوانی که زندگانی نیست

به زندگانی من فرصت جوانی نیست

 

من از دو روزه هستی به جان شدم بیزار

خدای شکر که این عمر جاودانی نیست

 

همه بگریه ابر سیه گشودم چشم

دراین افق که فروغی ز شادمانی نیست

 

به غصه بلکه به تدریج انتحار کنم

دریغ و درد که این انتحار آنی نیست

 

نه من به سیلی خود سرخ میکنم رخ و بس

به بزم ما رخی از باده ارغوانی نیست

 

ببین به جلد سگ پاسبان چه گرگانند

به جان خواجه که این شیوه شبانی نیست

 

ز بلبل چمن طبع شهریار افسوس

که از خزان گلشن شور نغمه خوانی نیست



چشمهای خونی

میکشم خطی به روی زندگی
مینویسم از روزهایی سوخته
مینشینم رو به سمت غروب
میخندم به دستهایی بر بند دوخته
مینویسم از شک، تردید از بیماری
از چشمهایی خونی از فرطه بیداری
میخوانم شعری از او از این از آن
از حرکت می ایستد ساعت دیواری...



من و عشقم...

من از نهایت شب حرف میزنم


دعای خیر....

یه عمره که من زمین میخورم

واسه فردای امروزم

از امروز دل میبرم

نه دیروزم به کامم بود

نه امروز یارم بود

اینی که هستم من الان

ثمره دعای خیره مادرم بود...






انتهای هر بودی...


کودکه ده ساله را تشییع کردن

یعنی هستی را به مرده تشبیه کردن

یعنی بغض، یعنی اشک یعنی نابودی

یعنی..........انتهای هر بودی

















مرا ببخش شعر...

به دنیا و آرزوهایش هرگز دل نمیبندم
به حرمت غمهای درونم، هرگز نمیخندم
 به پاسه اشک چشمهای کورم
راه لبخند را بر لبانم می بندم
هر کسی که رسید سرزنش را نصیبم کرد
با امید پوچی که داد، فردا را باعثه فریبم کرد
حلال میکنم دردی را که بیست و چند سال
مرا با شعر های بی دست و پا رفیقم کرد
مرا ببخش شعر،  اگر به تو اهانت کردم
انقدر دور شدم از خودم که رهایت کردم
ولی تو مرا وا مگذار به حال خودم
منی که با حال خراب بارها صدایت کردم




سیران یگانه...

خدا یا ببین که زیر آسمان کبود

هیچکس یاد مظلومیت سیران نبود

تا دیروز تو خونه صدای خندش میپیچید

مادرش هیچوقت همچین روزی رو نمیدید

که بره دنبالش تا بیارش خونه

اما دید که چشای معلمش خونه

از بلایی که اومد سره اون بچه ها

از بی لیاقتیه یه مشتی بی خدا

که باعث شدن سهم مادر از سیران

یه مشتی خاک بشه

اسمش از لیست بچه های مدرسه پاک بشه

اونائی که باعث شدن

طفل معصوم بسوزه تو آتیش

ای خدا خودت بکشونشون تو آتیش

اگه جای حقی خدا، بسوزونشون تو آتیشت

اونائی که  بچه ها رو فرستادن پیشت

خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

اگه گاز تمام مدرسه ها رو هم بگرده

اون بچه مردو دیگه بر نمیگرده





بمیرم برای غم مادرت



جبر...

میخندم اما، به حاله خودم

هستم اما

چندین ساله مردم

خنده ام را باور نکن

پشتش اشکهای شوری جا دارد

غم لعنتی

با من رابطه ها دارد

باور نکن اگر میبینی من

اینجا جریان دارم

مثل عمری که مصرف شد

خیاله پایان دارم

مثل روزهایی که

تاریخ مصرفشان گذشته است

مثل آن....

که رفتو هنوز برنگشته است

مثل پیچیدن در خواب

بُر خوردن از بی خوابی

مثل غرق شدن در دردها

 تظاهر به بیتابی

مثل گلی که مسیرش

خشک شدن روی قبر است

این سرنوشت من است

که زیر سر جبر است



تبانی...

الان نه،

 مدتهاست ازین خونه رفتی

خوشحالم که تو

بی غم و بهونه رفتی

تو که رفتنی بودی

پس کاش خرابش نمیکردی

آرامش این خونه رو

عذابش نمیکردی

کاش میفهمیدی ته خط

همینجائیه که من هستم

تو داری راهی رو میری که

از همون راه من از دست رفتم

شنیده بودم دروغه عشق،

توهمه دلبستن

کاش هرچی راه به این دنیا بود

از همون اول میبستن

ناراحت از نبودت نیستم

ناراحت از این حماقتم

 چرا عاشق شدم؟!

منی که کم بود طاقتم

نه اشک، نه غم

نه گریه های بر پروا

وقتی امیدی نیست

حتی به دیدن فردا

رو میکنم دست خاطرمو

که تبانی کرده با یادت

باور نمیکرد اما قبولش کرد

قلبی که تو رو از دست دادت

کاش گلی که داده بودی روز اول

همون لحظه پرپرش میکردم

وقتی تنها حقیقت دنیا مرگه

کاش عشقو باورش نمیکردم