شاید که بعد از این کسی باشم شبیه تو
یا مادرم پیراهنم را دوست خواهد داشت
با سنگ قبرم در سکوتش حرف خواهد زد
یا استخوان های تنم را دوست خواهد داشت
ای سگ سیاه
تو فقط نگهبان خاطره هایی !
اینجا دیگر
دهکده ای در کار نیست
که بیگانه ای
به آن نزدیک شود
بیهوده پارس نکن
من از سر اتفاق از اینجا می گذرم !
باید از خواب ها پیاده شوم
زندگی، ایستگاه مشکوکی ست
همه ی شب، مچاله زیر پتو
هق ّ و هق ّ عروسکی کوکی ست...
اما دویست سال برایش اضافی است
تنها، بدون عشق، همان بیست کافی است
چون برگ های زرد دلش بیقرار شد
افتاد روی خاک و پس از آن بهار شد...
پایان زرد خاطره ها درد روزگار
این انتهای قصه ی یک عمر غار غار!!!
برگشتن کلاغ به خانه محال شد
یک خودکشی برای کلاغی که چال شد
از جنس برگ های درختان باغ بود
تنهاترین حقیقت دنیا کلاغ بود ...
کنار قهوه و سیگار ِ خود دراز کشید
پرنده خستگی زنده بودنش را داشت
نه میل ماندن و نه رفتن و نه مردن و نه...
که گوشه ی قفسش عکسی از زنش را داشت
که پشت اینهمه دیوار و پرده های ضخیم
هنوز دنیا شب های روشنش را داشت
که زل زده به قفس، شعر می نوشت هنوز
بدون قافیه هم، ترس ِ «رفتنش» را داشت
فرقی نمی کند که چرا زندگی کنی!
یا که کجای متن به بن بست خورده ای
سیگار، فلسفه، عرق، گریه و کتاب...
فرقی نمی کند!... تو به هر حال مرده ای