برای او....

برای او
که نه میدانم کجاستو
نه میدانم که کیست
ولی من
در راه او
میدوم بدون ایست
حل میشوم
در این مسئله ی نا مفهوم
هستی ام برای اوست
گر چه باشد زمانش نا معلوم
او هرجا که باشد
اکنون همسفره من است
نامش؟!
مهم نیست
او همســــره من است
گرچه خارم ولی
 با گلها زنده بوده ام
این شعر را از عمقه معنا
برای او سروده ام



مرگ پرنده........

فاســد شده مغزم

ازین فکرهای مسموم

از حرفـــهای

پوچو  بی مضمـــون

آلوده ترین فــــکرها

همپــــای منند

هرشب در ذهنـــــم

مدام درجـــــــــــــــــا می زنند

شبیه فرودگاهــــــی میشوم

بدون پـــــرواز

قصه ای

پایان یافتـــــه از آغاز

روحم به علــــت بدهی

محکـــوم است

به تن خسته ای

که مــــعلوم است

دیگر بریده از خــــودش

بس که دیده اســـت

مـــــرگ پـــــرنده ای کــــــه

 به اختیار پریده است




توهم....

آرزویش باغـــــچه ای از گل بود
دلش از اتفاقو تکـــــرار پر بود
به خودش تلقین میکرد خنـــــــده را
در آسمان کشــــــته بود نقش پرنده را
با فرشــــــته سر ناسازگاری داشت
در صندوق، فقط یک عکس یادگــــــاری داشت
دلش خیاله بریدن داشـــــــــت
وقتی فقط حقه دیدن داشت
با خاطـــــراتش زندگی میکرد
منفی ترین نقـــــــش را بندگی میکردَ
با همه تنهــــــایی و بی پناهی
باز میگشــــت به دنبال راهی

که بکشد دست از این توهــــــم
تا، نباشد دیگر باعثه ترحـــــــــم


انزجار

تو میرقصیدی و من
دیدم او را که  کلی غم داشت
در دلش
آرزوی مرگ در دم داشت
میدیدچشمش
رقص نور و تنها را
او از دست داده  بود
مفهوم خودش، مرد تنها را
میدید و میلرزید،
منگ بودو میجنگید
میدید و میفهمید
نمیخواستو  میرنجید
از بخت و تفاوته نصیب روزگار
آغاز و پایانه قصه اش
ختم میشد به انزجار