همدرد تنهایی

با تنهایی همدرد شدم دوباره
به مرگ یک قدم نزدیک شدم دوباره
روزهای تکراری ام رو مرور می کنم من
اشک از درو دیوار زندونم میباره دوباره

با مغزی که خسته و جامونده ست
چشمی که دوخته بیهوده به جاده ست
به همین شعر قانع ام از دنیا
یکی شبیه من هست اما...پیاده ست

رفتند و من اینجا موندم
سهمم چند بیت شعر بود که خوندم
گم شدم بین واژه ها و لحظه ها
با ته سیگارم ، زندگیمو سوزوندم



بعد از این

شاید که بعد از این کسی باشم شبیه تو

یا مادرم پیراهنم را دوست خواهد داشت

با سنگ قبرم در سکوتش حرف خواهد زد

یا استخوان های تنم را دوست خواهد داشت



شب مسموم

خشم  این بیابان بی آب و علف و خسته

منی که در انتظار اتفاقی  نشسته

مغزی که سهمش از دادن رد است

و مرگی که پشت من ایستاده

نگو که این زندگی یه خواب است

نفس کشیدنی  منی که توی قاب است

زندگی جنون و شعر و  شرم و شکست است

و قرصی  که جوابی به من  نداده

ای سگ سیاه

ای سگ سیاه

تو فقط نگهبان خاطره هایی !

اینجا دیگر

دهکده ای در کار نیست

که بیگانه ای

به آن نزدیک شود

بیهوده پارس نکن

من از سر اتفاق از اینجا می گذرم !




در این روزگار
برای دیدن لبخندی باید به گورستان رفت
باید مرد تا خندید
جمجمه ها تا ابد لبخند می زنند...




باید از خواب ها پیاده شوم

زندگی، ایستگاه مشکوکی ست

همه ی شب، مچاله زیر پتو

هق ّ و هق ّ عروسکی کوکی ست...




کلاغ...!

اما دویست سال برایش اضافی است

تنها، بدون عشق، همان بیست کافی است

 

چون برگ های زرد دلش بیقرار شد

افتاد روی خاک و پس از آن بهار شد...

 

پایان زرد خاطره ها درد روزگار

این انتهای قصه ی یک عمر غار غار!!!

 

برگشتن کلاغ به خانه محال شد

یک خودکشی برای کلاغی که چال شد

 

از جنس برگ های درختان باغ بود

تنهاترین حقیقت دنیا کلاغ بود ...





پرنده خستگی....

کنار قهوه و سیگار ِ خود دراز کشید

پرنده خستگی زنده بودنش را داشت

 

نه میل ماندن و نه رفتن و نه مردن و نه...

که گوشه ی قفسش عکسی از زنش را داشت

 

که پشت اینهمه دیوار و پرده های ضخیم

هنوز دنیا شب های روشنش را داشت

 

که زل زده به قفس، شعر می نوشت هنوز

بدون قافیه هم، ترس ِ «رفتنش» را داشت




فرقی نمی کند....!

فرقی نمی کند که چرا زندگی کنی!

یا که کجای متن به بن بست خورده ای

سیگار، فلسفه، عرق، گریه و کتاب...

فرقی نمی کند!... تو به هر حال مرده ای