دست بر قبرم بکش تا حس کنی مرگ مرا
کنار قهوه
و سیگار ِ خود دراز کشید پرنده خستگی
زنده بودنش را داشت نه میل ماندن
و نه رفتن و نه مردن و نه... که گوشه
ی قفسش عکسی از زنش را داشت که پشت اینهمه
دیوار و پرده های ضخیم هنوز دنیا
شب های روشنش را داشت که زل زده
به قفس، شعر می نوشت هنوز بدون قافیه
هم، ترس ِ «رفتنش» را داشت
نوشته شده در 1391/03/06ساعت
15:53 توسط سعید.... بنویسیم تا بمونیم (0)|