کنار قهوه و سیگار ِ خود دراز کشید
پرنده خستگی زنده بودنش را داشت
نه میل ماندن و نه رفتن و نه مردن و نه...
که گوشه ی قفسش عکسی از زنش را داشت
که پشت اینهمه دیوار و پرده های ضخیم
هنوز دنیا شب های روشنش را داشت
که زل زده به قفس، شعر می نوشت هنوز
بدون قافیه هم، ترس ِ «رفتنش» را داشت