آرزویش باغـــــچه ای از گل بود
دلش از اتفاقو تکـــــرار پر بود
به خودش تلقین میکرد خنـــــــده را
در آسمان کشــــــته بود نقش پرنده را
با فرشــــــته سر ناسازگاری داشت
در صندوق، فقط یک عکس یادگــــــاری داشت
دلش خیاله بریدن داشـــــــــت
وقتی فقط حقه دیدن داشت
با خاطـــــراتش زندگی میکرد
منفی ترین نقـــــــش را بندگی میکردَ
با همه تنهــــــایی و بی پناهی
باز میگشــــت به دنبال راهی
که بکشد دست از این توهــــــم
تا، نباشد دیگر باعثه ترحـــــــــم