تو میرقصیدی و من
دیدم او را که کلی غم داشت
در دلش
آرزوی مرگ در دم داشت
میدیدچشمش
رقص نور و تنها را
او از دست داده بود
مفهوم خودش، مرد تنها را
میدید و میلرزید،
منگ بودو میجنگید
میدید و میفهمید
نمیخواستو میرنجید
از بخت و تفاوته نصیب روزگار
آغاز و پایانه قصه اش
ختم میشد به انزجار