صلیب...

تو روزگار رفته ببین چی سهم ما شد …

 

از عاشقی تباهی

 

از زندگی مصیبت

 

از دوستی شکست

 

 و

 

از سادگی خیانت

 

            

   یکی بود و

           

                   هیچکس نبود...

 

روزگاری جاده بودم

جاده ای غرق تردد

جاده ای پر رفت و آمد

لحظه ای خالی نمیشد

من که بسیاری غریبان را به آبادی رساندم

عاقبت خود ماندم و ویرانه ی تنهایی خود

          

                ***                   

  نباشی کل این دنیا واسم قد یه تابوته

 

                                نبودت مثل کبریت و دلم انبار باروته

       

آخر خط...

               خدایا تا کی...

 

 

بمیرد روزگار با خاطراتش...

 

  

             

                 ستاره بخت من مثه شب سیاست... 

 

،وقتی دلت خسته شد
،دیگر خنده معنایی ندارد
.می خندی تا از دیگران غم آشیانه کرده در چشمانت را پنهان کنی
،وقتی دلت خشته شد
،حتی اشکهای شبانه آرامت نمی کند
.گریه می کنی چون به گریه کردن عادت کرده ای
وقتی دلت خسته شد
هیچ چیز آرامت نمی کند به جز
پرواز

*

*

*

 شب شد....

میپرسی چرا؟

چون از انتظار خسته شده...

چون دلش تنگه....

چون دیگه طاقت نداره....

دریا مد میشه....

بازم چرا؟؟؟

چون دلش واسه ساحل تنگ میشه ....

اسمون میباره....

بازم چرا؟؟؟

چون میخواد به زمین برسه و دل  همه رو شاد كنه... دلش تنگه واسه عزیزش...

میبینی ...

همه یه كاری میكنن واسه رفع دلتنگیشون....

اما ما چی؟؟؟

فقط انتظار....

 

روز اول گل سرخی برام اوردی گفتی برای همیشه دوستت دارم

روز دوم گل زردی برایم اوردی گفتی دوستت ندارم

روز سوم گل سفیدی برایم اوردی و سر قبرم گذاشتی و گفتی

منو ببخش فقط یه شوخی بود

*

*

*

روی تخته سنگی نوشته شده بود: اگر جوانی عاشق شد چه کند؟ من هم

زیر آن نوشتم: باید صبر کند. برای بار دوم که از آنجا گذر کردم زیر نوشته ی

من کسی نوشته بود: اگر صبر نداشته باشد چه کند؟ من هم با بی

حوصلگی نوشتم: بمیرد بهتر است. برای بار سوم که از آنجا عبور می کردم.

انتظار داشتم زیر نوشته من نوشته ای باشد. اما زیر تخته سنگ جوانی را

مرده یافتم...

 

 

چه سال نحثی امسال

 

چه روزای بدی دارم

 

آهای تقویم پر پاییز

 

ازت بیزار بیزارم   

       

 

 دلمو شکستی بازم دوباره

 

اما بدون چوب خدا صدا نداره

 

تنها آرزوم اینه که یه روزم برسه

 

چمهای تو مثه ابرا بباره

 

 

 

 

آرزوهای آدم مثه برف زمستونه که با یه آفتاب آب

میشه...

 

 

خسته ام...

     

 
خسته ام، خیلی خسته ام. دیگر از گریه با صدای بلند هراسی ندارم چون دیگر خسته ام...!

چرا اینها ظرفیت را نمی فهمند! چرا نمی فهمند که مغز کوچک من دیگر ظرفیت اینهمه بازیه اعصاب را ندارد!

چرا نمی فهمند که اشک، چشم را می سوزاند! چرا نمی فهمند که اگر اشک روی کاغذ بریزد، کاغذ را تر می کند و حتی اگر خشک شود، دیگر آن کاغذ را نمی شود استفاده کرد!

چرا نمی فهمند که چشمان خسته ام ظرفیت اینهمه اشک را ندارند . . . !

 

دوستت دارم...

                                               

  

                                             

                                           

                           .....................................                 .......................................

............................ذهن را درگیر با عشقی خیالی کردو رفت................................

..................................جمله های واضح دل را سوالی کرد ورفت.......................................

.........................................چون رمیدنهای آهو، ناز کردنهای او............................................

 ...................................دشت چشمان مرا حالی به حالی کردو رفت.......................................

........................................کهنه ای بودم برای اشکهای این وآن .........................................

..............................هرکسی ما را به نوعی دستمالی کردورفت!..................................

..........................ابر هم در بارشش قصد فداکاری نداشت ..........................

.............عقده در دل داشت؛روی خاک خالی کردورفت.............

............آرزویم با تو بودن بود،کوشیدم،ولی...........

..واقعیت را به من تقدیرحالی کردورفت..

..................................

....................

......

..

      

                                                  ***

   

برای تو می نویسم که بدونی چقدر دوست دارم و همیشه به یادتم اما تو شاید خبر نداری چون هیچوقت نگفتم که تورا با تمام وجودم دوست دارم.
تو را به خاطر قلبت روحت عظمت پاکیت دوست دارم .
نگاه تو آئینه ایست که خود را به وضوح می بینم من عاشق لبخند تو در اوج گریه هات هستم .
من اشک ریختنت را حتی در اوج خنده هات می بینم.
من با بودنت هستم و با رفتنت دیگر نخواهم بود .
ای سراسر خوبی با تو به دیار پاکی جائی که وطن و زادگاه پدرمون آدم و مادرمون حوا بود رسیدم.
تو که درد هاتو از من پنهون می کنی خبر نداری که چرا من در بستر بیماری افتاده ام چون تو بیمار شدی و دلم که همیشه با توست طاقت نیاوردو رنجور شد.
من صدای نفسهای تو را حتی وقتی سکوت می کنی میشنوم و معنا می کنم.
تو برای من بهترینی .
می خوام بدونی با همه وجودم به انتظار اومدنت از جاده های پاک خداوندی هستم .
از همین لحظه ساعت شنی قلبم گذشت لحظه های بی تو بودن را به تصویر می کشن تا تو بیائی.
ساعت شنی قلب من ساعت قلبهای کوچکیست که میمیرد تا فقط یک قلب زنده بماند اونم وقتیست که تو آمده باشی وگرنه آخرین قلب کوچک میمیرد و قلب بزرگ هرگز به وجود نخواهد آمد...

     

عشقم مرد...

 

من تمام هستیم را در نبرد با سرنوشت 

در تهاجم با زمان آتش زدم کشتم

من بهار عشق را دیدم ولی باور نکردم

یک کلام در جزوه هایم هیچ ننوشم

من ز مقصد ها پی مقصود های پوچ افتادم

تا تمام خوب ها رفتند و خوبی ماند در یادم

من به عشق منتظر بودن همه صبر و قرارم رفت

بهارم رفت عشقم مرد  یارم رفت  ...

 

خوش آمدید

             

 

  خسته ام ...

خسته نبودنت ...

خسته از روزهایی كه بی تو شب می شود و شبهایی كه باز هم بی تو می گذرد

 تا كه طلوعی و غروبی دیگر بیایند و باز هم گذر زمانها كه بی تو می گذرد ...

می گذرد ...

می گذرد و باز هم می گذرد ...

 

گلدون!!!!دله من....

وقتي گلدون خونمون شکست !!

پدرم گفت: قسمت اين بود...

مادرم گفت:هيف شد...

خواهرم گفت: قشنگ بود...

داداشم گفت : کاش دوتا داشتيم......

اما وقتي دل من شکست کسي به فکرش نبود.....

                          

گل من اگه که می خونم به خاطر توِئه

 اگه مجنون و دیوونه ام به خاطر توئه

با رفتنت فهمیدم پسر ساده منم

 اونی که تو این بازی بازنه است خوده منم

 

***

برای کشتن یک پرنده یه قیچی کافی است

لازم نیست اونو تو قلبش فرو کنی یا گلوشو با اون بشکافی

پرهایش را بزن...

خاطره پریدن با اون کاری می کنه که خودش رو به اعماق دره ها پرت می کنه...

 

عشق...

 

عشق
دفتر عشـــق كه بسته شـد
ديـدم منــم تــموم شــــــــــــــــــــــــدم
خونـم حـلال ولـي بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدون
به پايه تو حــروم شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
اونيكه عاشـق شده بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
بد جوري تو كارتو مونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
براي فاتحه بهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
حالا بايد فاتحه خونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
تــــموم وســـعت دلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو
بـه نـام تـو سنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد زدم
غــرور لعنتي ميگفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
بازي عشـــــقو بلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
از تــــو گــــله نميكنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
از دســـت قــــلبم شاكيـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
چــرا گذشتـــم از خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودم
چــــــــراغ ره تـاريكــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــيم
دوسـت ندارم چشماي مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن
فردا بـه آفتاب وا بشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
چه خوب ميشه تصميم تــــــــــــــــــــــــــــــــو
آخـر مـاجرا بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــشه
دسـت و دلت نلــــــــــــــــــــــــرزه
بزن تير خـــــــــــــــــلاص رو
ازاون كه عاشقـــت بود
بشنواين التماسرو
ــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــ
ـــــــــــ
ـــــــ
ــ

عشق علی و مریم

  

    

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه : سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم. دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون،یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون،همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش. یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات.دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو،دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام

 

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه.آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند

 

بمریم بهتره تا زنده باشم...

   بمیرم بهتره تا زنده باشم...        

 

  

مــســیـــح

  

 


ببخش اگه تو قصه مون دو رنگ و نامرد نبودم

 
ببخش که عاشقت بودم خسته و دل سرد نبودم

 
ببخش که مثل تو نشد خيانتو ياد بگيرم

 
اگر که گفتم به چشات بزار واسه تو بميرم

 
ببخش اگه تو گريه هام دو رنگي و ريا نبود

 
اگر که دستام مثه تو با کسي آشنا نبود

 
ببخش اگه تو عشقمون کم نمي زاشتم چيزي رو

 
ببخش که يادم نمي ره اون روزاي پاييزي رو


لياقت دستاي تو بيشتر از اين نبود عزيز

 
نه نمي خوام گريه کنيِ،براي من اشکي نريز

 
لياقت چشماي تو،نگاه ِ پاک ِ من نبود