از پرپر شدن دل چگونه فریاد کشم که سکوت بلندترین صداست
موهایت در جوانی سفید شد، میگویند ارثی است ، درست! ما وارثان اضطراب تاریخ هستیم.. جوانی مان با نگاه کردن به آرزوهایمان گذشت... گیرم که با تو حال بگویم؛ تو را چه غم ؟!! تو درد دل شنیده ای، اما ندیده ای... به جای انگلیسی و آلمانی و فرانسه، برید زبون آدم زبون نفهم یاد بگیرید . . پ.نوشت وقتی آدم های خوب زندگی مون رو می پیچونیم، این پیچِ زندگی خودمونه که هرز میشه! زحمت چه میکشی پِی درمان ما طبیب؟! ما بِه نمیشویم و تو بدنام میشوی... به شبنمی می ماند آدمی و عمر چهل روایتش؛ به لحظه ی رؤیت نور؛ . د.ن: ای که در فصل خزانم دیده ای با پشت خم این زمستان را نبین ، ما هم بهاری داشتیم " /> وقتی بزرگ می شوی دیگر خجالت می کشی به گربه ها سلام کنی ! و برای پرنده هایی که آوازهای نقره ای می خوانند دست تکان دهی ! خجالت می کشی دلت شور بزند برای جوجه قمری هایی که مادرشان بر نگشته، فکر می کنی آبرویت می رود اگر یک روز مردم " همان هایی که خیلی بزرگ شده اند " دل شوره های قلبت را ببینند و به تو بخندند ! وقتی بزرگ می شوی دیگر نمی ترسی که نکند فردا صبح خورشید نیاید، حتی دلت نمی خواهد پشت کوه ها سرک بکشی و خانه خورشید را از نزدیک ببینی دیگر دعا نمی کنی برای آسمان که دلش گرفته، حتی آرزو نمی کنی کاش قدت می رسید و اشکهای آسمان را پاک می کردی! وقتی بزرگ می شوی قدت کوتاه می شود آسمان بالا می رود و تو دیگر دستت به ابرها نمی رسدو برایت مهم نیست که توی کوچه پس کوچه های پشت ابرها ستاره ها چگونه بازی می کنند ! آنها آنقدر دورند که تو حتی لبخندشان را هم نمی بینی و ماه ، همبازی قدیم تو آنقدر کمرنگ می شود که اگر تمام شب را هم دنبالش بگردی پیدایش نمی کنی ! وقتی بزرگ می شوی دور قلبت سیم خاردار می کشی و درمراسم تدفین درخت ها شرکت می کنی و فاتحه تمام آوازها و پرنده ها را می خوانی! و یک روز یادت می افتد که تو سال هاست چشمانت را گم کرده ای و دستانت را در کوچه های کودکی جا گذاشته ای ، فردای آنروز تو را به خاک می دهند ومی گویند: "خیلی بزرگ شده" !! . آن روز دیگر خیلی دیر شده است …. . . دل نوشت: خیلی تند رفت کودکی هایم با آن دوچرخه قراضه اش..
درسته سخت تره ولی این روزا کاربردی تره …
بر سطحِ سبزِ برگی می لغزد و بر زمین می چکد....
تا باری دیگر؛
و کِی ؟
وچگونه ؟
وکجا.... ؟
.
گفته بودم كه به دريا نزنم دل امّا
كو دلى تا كه به دريا بزنم يا نزنم؟
پاییز
وفادار ترین فصل خداست
حافظه ی خیس خیابان های شهر را
همیشه همراهی می کند
لعنتی، هی می بارد و می بارد…
و هر سال
عاشق تر از گذشته هایش
گونه های سرخ درختان شهر را
می بوسد و
لرزه می اندازد به اندام درختان
و چقدر دلتنگ می شوند برگ های عاشق
برای لمس تن زمین
که گاهی افتادن
نتیجه ی عشق است…
.
.
پ نوشت1:
به پرندگان بگو
شاخه هایت را فراموش نکنند.
پاییز
آخرین حرفِ درخت نیست
.
پ نوشت 2:
" آذریا "
تولدتون مبارک